خدا جون نگام کن ...

 

خیلی شلوغ بود .

 همه جا تا چشم کار میکرد آدمها در حرکت بودند.

همه داشتن حرف میزدن .

 هر کسی یک اسمی را صدا میزد .

دیدمش ، اوناهاش ،

دویدم طرفش رفت .

من را دید ولی رفت وفقط یک نگاه ساده کرد .

داد زدم : من برای تو آمدم چرا رفتی ؟؟؟

صداش کردم ، بلند اسمش را صدا زدم ..

با تو هستم !

 چرا تحویل نمی گیری ؟

 من فقط برای تو آمدم . خواهش میکنم .

 داشت میرفت ،گریه کردم،

 التماس کردم .

 نرو بخاطر کسانی که دوستشون داری نرو .

به صداقت اونها قسم نرو.

من غیر از تو کسی را ندارم .

 فقط تویی نرو....!!!!

اینقدر گریه کردم که داشت حالم بد میشد .

دیگه همه را مثل یک هاله سیاه می دیدم .

 هرکسی یک حرفی میزد .

گفتم خب معلومه دوستم نداره .

براش ارزش ندارم . نا امید شدم .

گفتم دیگه صداش نمی کنم .

دیگه صدا ندارم که بخواهم صداش کنم .

ناگهان صدایی شنیدم

از فاصله دور ،

گفتم میایی؟

  داد زد بازم صدام کن ،

التماس کن ،

 آخه دختر اون  خدا ست ،

 به این راحتی که نمیاد .

با تمام سلولهای بدنت صدا بزن...

به نظر شما صدام را میشنوه؟

جواب میده ؟

 

نظرات 1 + ارسال نظر
آیدا پنج‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 03:53 ب.ظ http://ayda16.blogsky.com

سلام عزیزم. مرسی که ا.مدی پیشم. خوشحال شدم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد