بی خیالی !

آرام دل!
 
یکتای من!
 
فاتح بی سپاه کارزارعاشقی!
 
با تو از تو گـفتن، بـرظرف وجودم گران می آید...
 
ناتوانی زبان الکنم را آشکار می کند ،
 
و قصـور کـلمات نارسایــم را عیــان...
 
 
چه رازی از نهانخانه قلبم با تو بگویم که از پیش ندانی؟
 
و کدام نامه مکتوم عاشقی را به رویت بگشایم که ازغـیب نخوانی؟
 
 
غزل های نگفته یا مهر نهفته را؟
 
 
آشنای مهربانم!
 
سپیده دمان نزدیک است...
 
به قداست ایـن لحظه هـای متبرک شـده ازعشق قسـم!
 
و به حرمت برق فـریادی که ازفـرای گـلدسته های بارگاهـت،
 
                               سکوت تاریک شب را می شکند ،سوگند!
 
به رسم عاشق نوازی ، این آشـفتـه پـریشـان را دریاب
 
سخت است که درونت غوغا باشد و آشوب،
 
 لرزان باشی و نامطمئن،
 
 محتاج باشی و مترصد تکیه دادن،
 
دلتنگ باشی و منتظر...
 
اما بکوشی که محکم به نظر آیی و استوار،
 
 بی نیاز تکیه گاه جلوه کنی و بودنش...

و دائم بگویند: ” خوب است، داری عاقل می شوی!
 
فرق کرده ای، خوب شده ای، خوب بمان،
 
 حواست باشد؛ نکند برگردی به آن سیاهی و تاریکی.... “

می دانی پشت این ”خوب“ ای که اینها دیده اند، چیست؟!
 
بی خیالی.......بی قید شده ام،
 
 نسبت به خودم،
 
 تو، آنچه که میان ماست،
 
آنچه که در اطرافم می گذرد.

کاش می دانستند که خوب بودنم از التیام یافتن زخمهایم نیست،
 
 گویی مرفینی همه دردها را از یادم برده و مست و منگ،
 
فقط نظاره گرم.....اما نه؛
 
 دانستنشان را نیز دیده ام.
 
 نصیحت بود و شماتت و تاسف، که” هی ! کجایی؟!
 
چه می کنی با خودت؟؟
 
زندگی ات شده است افسوس و گریه.... بس است دیگر... “.
 
 آری بس بود، از بس نیز، بیشتر.
 
 اما چه کنم که عادت بچگی را هنوز دارم
 
که یا نمی خواستم یا اندکی بیش از سهمم می طلبیدم.

پس بگذار خیال کنند ” خوبم “ . بگذار فقط من بدانم و تو،
 
یا شاید نه؛ من بدانم و من.
 
که خوبی ام از نخواندن کتاب هایی است
 
که سراسر برایم تداعی کننده یک اسم است،
 
از نشنیدن آهنگ هایی است که ترا می خوانند،
 
از ندیدن چیز هایی است که احساس در آنها سیال است،
 
از عبور نکردن از محل هایی است که حضور یک خاطره،
 
 هر چند کمرنگ، در آنجا جاری است،
 
 از فکر نکردن و به یاد نیاوردن حقایقی است
 
 که شیرین ترین روزهایم را ساختند.....
 
 بگذار گمان کنند
 
می خوانم، می شنوم، می بینم، می گذرم،
 
به یاد می آورم و با همه اینها، خوبم!

بگذار من هم کمی دروغ بگویم،
 
 بگذار آنها فکر کنند که  به
 
سیاق قبل ها می خندم،
 
شیطنت می کنم،
 
امیدوارم ؛ آری بگذار فکر کنند
 
  عاقل شده ام و زندگی شیرین شده!

نگو که نمی آیی، بگذارانتظار سبز بماند

در باغ خاطراتم
 
 
تا خم کوچه بدنبال تو لغزید نگاهم

تو ندیدی...

نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
 
 
 
نظرات 5 + ارسال نظر
پسر سیاه سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:44 ب.ظ http://man-to-eshgh.blogsky.com

سلام!
خوبی بانو
چرا بی مهری می کنی من همش برات میل می فرستم من همش برات offمی ذارم ٫ اما بی مهری می کنی ....

م چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:41 ق.ظ http://alldaytimes.blogsky.com/

شب بخیر
چند دقیقه پیش تو وبلاگ های up date شده دیدمت
خیلی ماه می نویسی
چند روزه که منم یه وبلاگی راه انداختم
یه کلبه خالی که نمی دونم تا کی دووم میاره
وقت کردی یه سری بزن ،‌خوشحال می شم
تا بعد

pesare abi پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:18 ق.ظ

درونم غوغاست و آشوب
لرزانم و نامطمئن
محتاجم و مترصد
دلتنگم و منتظرت
پس تو کجاییییییی؟
میک..............
حالا ببین
فدای گ.......

آیدا جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:21 ب.ظ http://ayda16.blogsky.com

سلام.
آره سخته ! اما چاره ای نیست. منم دارم همین کارو میکنم.حداقلش اینه کهخودتی و خودت.
پیشم بیا. خوشحال میشم.

مهدی جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:43 ب.ظ http://www.jigartala206.blogfa.com

سلام دوست خوبم
خسته نباشید
لینک شما هم اکنون در وبلاگ من فعال است
اگرشما با تبادل لینک موافقید
لطفا لینک من را در لینکستان وبلاگ خود قرار دهید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد