نامه ای برای او

با همین واژه‌های  معمولی با خــــدا حرف میزنم هر شب

                گرچه آن سوی آسمان برپاست، شب شعر ستاره‌ها در شب

                حرف‌هایم گرچه تکراریست، جمله‌هایم گرچه بی ‌معناست

               تا زمانی که با خدا هستم، اسم هر گفت وگوی ساده، دعاست

 

 

 

 

دلم هوای نـوشـتن کرده بود امشب ...

 

باد و بارانی بود اندرون دلم ...

 

و صدای چند کلاغ و جیرجیرک ...

 

کاغذی و قلمی و کرور کرور دل برای نوشتن !

 

خوب ... برای که بنویسم حالا ؟

 

تازه ، برای کسی هم که بنویسم ، چه کسی ببرد برایش ؟!

 

یادم آمد ...

 

 آدم برای خدا چیزکه بنویسد و بگذارد زیر فرش ،

 

خدا خودش برمی دارد ... !

 

 

 

پرشدم از شوق برای نوشتن ...

 

دراز کشیدم روی زمین و دستی

 

زیر چانه و دستی بر روی کاغذ !

 

نوشتم :

 

 

 

سلام ، محبوب من ... !

 

چقدر دوستت دارم ... خودت میدانی !

 

چقدر تو صبح را قشنگ شروع می کنی ...

 

صدای خروس و کلاغ را که می پیچانی در هم و

 

نسیم را می وزانی بینشان ...

 

آدم حالی به حالی می شود !


هیچ دلبری نمی تواند مثل تو ، همین اوّل صبح ،

 

دل آدم را اینطور ببرد !

 

خورشید هم ناز می کند مثل خودت ... !

 

آنقدر که دست می کشد بر سر و صورت آدم

 

و داغش می کند با سرپنجه هایش !

 

تو هم دست می کشی بر دل آدم و عاشقش می کنی !

 

 

معشوق صبور من ...

 

می فهمم که شب ها وقتی غرق می شوم در خواب ،

 

می آیی به پیشم !

 

دستت را حس می کنم که روی پیشانی ام

 

 دانه های شبنم می کارد ،

 

رد بوسه ات هم می سوزاند لبم را تا صبح


 مثل آتش ... داغ و مثل آب ... شفـاف


اگر تو نبودی  "تو" معنی نداشت !


تو تمام " توی" منی ...


اگر می بینی چشمم به در می ما ند


نه اینکه یادم رفته " تو" هستی !


که می دانم هستی در کنارم ...


منتظرم کسی بیاید و ببیند ، چقدر "تو" هستی !

 

و برود و بگوید کسی نیاید !

 

معبود من ...


اگر دیدی روز کسی در کنارم بود


خودت می دانی و می فهمی که به یقین تکه ای از "تو"


را با خود داشته که رهایش نکردم !

 

مگر نه اینکه " تو" غرق در زیبایی ها هستی !!!


گل را اگر ببویم ، لذتش از بوی توست !

 

 

 

مطلوب من ...


سرم را گاهی بگیر بین بازوانت !

 

مرا به آغوش بکش ...


نکند یادت برود که سخت نیازمند توام !


من اگر یادم برود تقصیر توست که یادم نمی اندازی


تو باید مرا بارور کنی !


از تمام خواستن هایم !


تو خیلی خوبی !


برای کسی که دوستت دارد


و برای کسی که یادش رفته دوستت دارد ...

مهربان من ...


می شود از این به بعد بنویسم برایت؟


چرا نشود ...


راستی یادت نرود !


آن " تویی" را که می گفتم تکه ای از تو را دارد ...


(( چون می دانی :


گاهی حس می کنم خود تو خیلی بزرگی


برای اینکه دوستت داشته باشم ،

 

 یک توی کوچکتر را به من بده

 

تا به واسطه اش عشق بورزانم به تو ))


 

 

***

 

 

تو چقدر مهربانی ...

 

 

مواظب خودت باش ... !

 

 

 

*** 

 

 

نامه را تا کردم و سراندم زیر گوشه فرش


خدا خودش یاد دارد


کاش جوابش را بدهد


ندهد هم می دانم که می خواند


چقدر خوب است آدم کسی را داشته باشد ...

 

که برایش چیز بنویسد !

 

نظرات 1 + ارسال نظر
آتنا پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:42 ب.ظ http://www.partenon.blogsky.com

چشمهای من چراغ می خواهد
کهکشان دلم تاریک است
پرنده های خاطره مضطربند
آیا بهاری خواهد بود ؟
ستاره ها
برای زندگی کم اند
خورشیدی باید ....
روزی در من طلوع کردی
بی آنکه گفته باشی ، غروب
من هر شب
نگاهم را با گریه خیس می کنم
و هرصبح
اضطرابم را از لای پتو بیرون می کشم
زنبورهایی که عسل می دهند
نیش هم می زنند
این رسم همیشگی گلهای خوب است
که تا می خواهی بوشان کنی
خاری در دستت فرو می کنند
تو خوب بودی
و من دلم می خواست
بویت کنم
حالا جراحت دستانم را
توی جیبم پنهان می کنم
اضطرابم را به پاهایم تکیه می دهم
نفسم را عمیق می کنم
توی آسفالتهای سیاه
سپیدی رد عبور تو را جستجو می کنم ....
شیشه آرزوهایم را که
گاهی به درخت سیب می آویختم
پرشده است
از ماهی های قرمز مرده
مگرماهی ها چند سال عمر می کنند
که بخواهند
این همه بهار را بی تو تحویل کنند ....
می گویند قسمت نبود
می گویم تو نخواستی
یعنی زمین آنقدر کوچک بود
که برای دو همتا جا نداشت ؟ ....
حالا همه گناهها به گردن من است
حتی مردن ماهی ها
حتی رفتن تو
درخت خشکیده ی سیب
سیب نمی دهد
هیزم که می دهد
آتش می گیرم
تمام حرفهای نگفته ام را
که توی سطرهای دفتر خاطره ام
جا خوش کرده اند ، می سوزانم
تا کی سکوت؟
آتشفشان خاموش هم که باشی
یک روز سر باز می کنی
پیکره خودت را هم می گدازی
جاری می شوی
می سوزی ، می سوزانی .....
سکوت می کنم
ترجیح می دهم
گناه مرگ ماهی ها
در پرونده من درج شود
اما نگویند دوستت نداشتم
نفهمیدمت ....
همیشه بزرگ فکر می کردم
همیشه بزرگ می دیدم
فکر می کردم
تنها کسی که
تنهایی ام را می فهمد
همتای من است، تویی
دلم که شکست
کلافه که شدم
تازه فهمیدم :
بهار هم می تواند
چیز بدی باشد
وقتی که نهال کوچک سیب را
که زمستان کاشته ای
غریبه ای لگد مال کند
کسی اگر می خواست
تو را مال خودش کند
بروی چشم
میرفتم و می گذشتم
اما هر سلامی را جوابی و
هررفتنی را بدرودی است
من چشم انتظار همان لحظه ام
سلامت را بخاطر دارم
بدرودت را نه
یعنی می خواهی بگویی :
هنوز هم ... ؟ ....
هنوز هم می شود
لب تکان نداد
اما حرف زد
هنوز هم می شود
دوباره شروع کرد
تو ، زندگی را
من ، تنهایی را !
نه ، نترس
من خودکشی نمی کنم
من عاقل ترم از آنم که
دوباره عاشق شوم
تو برای همیشه عاشق بودن،
کافی هستی
حتی اگر مال من نباشی
رفتن که گناه نیست
دروغ اما آری
و من جز خوبی، هیچ ندیده ام
اگرچه هنوز هم دستان زخمی ام را
در جیب هایم پنهان می کنم ......
سیب ،می کارم
گل، می کارم
و دوباره
سر اولین سطر نامه بعدی ام
می نویسم : سلام
باز هم منتظر می مانم
تا جوابم را بدهی
حتی اگر
گناه مردن ماهی های قرمز سال بعد را هم
در پرونده من درج کنند .....
شاید همین فردا خودم را بگدازم
دارم آتشفشانی می شوم
که ممکن است
همین چند لحظه دیگر طغیان کند
جوابم را بده
سلام !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد