داستان کوتاه

به کرم سبز بیندیش

 بیشتر زندگی اش را روی زمین می گذراند،

به پرندگان حسد می ورزد

و از سرنوشت و شکل کالبدش خشمگین است.

می اندیشد: من منفورترین موجوداتم

: زشت،کریه، و محکوم به خزیدن بر روی زمین.

اما یک روز، مادر طبیعت از کرم می خواهد پیله بتند.

کرم یکه می خورد....

پیش از آن هرگز پیله نساخته-

 گمان می کند باید گور خود را بسازد-

و آماده مرگ می شود.

هر چند از زندگی خود تا آن لحظه ناشخنود است،

 به خدا شکوه می برد:

خدایا! درست زمانیکه سرانجام به همه چیز عادت کردم 

 اندک چیزی را هم که دارم از من میگیری.

خود را نومیدانه در پیله حبس می کند و منتظر پایان می ماند-

چند روز  بعد در میابد که به پروانه ای زیبا تبدیل شده.

 می تواند به آسمان پرواز کند و بسیار تحسینش کنند.

ا ز معنای زندگی و برنامه های خدا شگفت زده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد