" همتا کوه "

همراهی همراهان، نیمه راه مانده است.

ازهمپایان جزیک چند،باقی نمانده.

دفتری ازنانوشته ها ماند و این من بی صبرو قرار.

شکوفه های انتظارسربرنمی آرند.

طاقتم روبه سراشیبی نهاده است .

دوری از بهارسزاوارمن نیست.

مرابه گلهای پیوندمان آرزوها بود.

وامیدم را به دستهای مهربانت دوخته بودم،

 که شاید تنهایی ام را رونق بخشد.

و کلبه حقیرزندگی ام را به مهمانسرای مردان بی ریا بدل سازد.

و اینک در ازدهام این همه حسرت و دوری،

 چلچراغی ازنام تو برسقف خانه تنهایی ام آویخته ام.

 که ازمهرتابان نیزافزونترنورمی پراکند.

مرا تاب این همه روشنی نیست.

چراغ دل به آرزوی دیدار روشن داشته ام.

و صبرم را بر دشت سبزامید کاشته ام

 تا مباد خشکسالی ایام نبودنت ویرانش سازد.

هیچ باورم میداری که بدینسان تو را برمعبد دلتنگی هایم ،

پرستشگاه زمزمه های عاشقانه خود کرده باشم؟.

 هیچ باورمیداری درنبود تو ،

 هزارمرتبه کشتی ساخته ام،

 تا نوح چشمهایت به اشارتی آب برسرزمین خشک و بی محصول امیدم بیفکند؟

هرکسی راه به خیر خویش می برد.

 جزعاشق که تلاشش خیردیگری و دیگران است.

کاش این همه از قافله قاصدکهای محبت دورنمانده بودیم .....

سبدی ازگلهای ُرز برای مزاربی سنگ و نشان تردیدهایم نثارمی کنم.

که دیری است کسی برای رفع ابهامهایش قدمی برنمی دارد.

وپرسشی از خرمن سوالهایش را پاسخ نمی گوید.

ازطعنه و نیش دوستانه، گلهای محبت نمی روید.

 هرزه علفهای کینه اند که درتردیدها می رویندومی بالند.

باغبانی چون تو باید ، تا درختهای سیب زندگی مان از خطرهای درکمین، درامان باشند .

 پاییزسرد که ازراه رسید صبورانه تاب آوردم.

تا پاسبانی کنم ، نهال تازه کاشته دوستی مان را.

چه سرمایی برمن بارید درزمستان بی کسی ام.

شباهنگام دراشکهایم غرق می شدم.

وصبحگاهان با تپشهای دلهره قلبم از جای برمی خاستم.

لرزش دست و پایم را زیر لحاف خیس ازاشکهایم پنهان می کردم.

 در خود می باریدم ،

 کوچک می شدم.

 کوچکترازصدای جیرجیرکی که زیر پای کفش عابری لگد مال شده باشد.

اینگونه ،خبرزنده ماندن ُرزها را برای بهار بردم.

 بهاربوی تو را می داد.

بهاریعنی تو ،

 وقتی که لبخند می زنی. وقتی که سلام می کنی.

وقتی که سلامت باد می گویی.

 زیرسایه نگاه توست که می شود تا همیشه سبز بود.

 بهار بود.

 سلامت بود.

تو آغازروئیدن بودی.

و باغ را گمان رفتن توهرگزنبود.

 رفتنت دل جاده های هرازرا که به چالوس سرازیرمی شوند به دلهره انداخت .

 چندی است ،ازهرازکه نه ، ازدماوند سقوط کرده ام.

 آیا هراز دردی دردل داشت که مرا تاب نیاورد؟.

 یا درد من بیش ازطاقت سنگهای سرد و یخزده دماوند بود که ازهم فروپاشید؟

دیدنت گناه نیست.

و انتظارحماسه ای است که گاه برمتن شاهنامه دوستی های صادقانه رقم می خورد.

 وعشق یک حماسه است.

 و حماسه ،به نبرد نیست.

 به گذشت و ایثاراست.

 حماسهً عشق درمیدان صداقت، مبارزمی طلبد.

 وآنکه درتیردان سینه اش، محبت انباشته باشد، تیربه هدف دیدارخواهد زد.

 ودیدار،به دیدن نیست. به دوست داشتن است. به فهمیدن است.....

عبورگامهای من همراهی تو را طلب می کنند.

 با هراز،ازتوسخن گفتن بیهوده نیست.

 کهن اشیاء ، کهن دردها را می فهمند.

 و کهن زخمهاست که می میراندم.

و من در سینه خود، کهن زخم دوری ازتو را دارم

.زندگی جدالی است بین صداقت و شقاوت.

و آنکه دوست داشتن نمی داند،

از مرتبه دوستی دوراست.

یادت را همیشه برذهن و زبانم جاری و ساری نگاه می دارم.

 وهرکجای این البرزبلند که باشی،

 سلام من نثار توست.

و خوبان را دل به چنگ آوردن ،جزبه سلام گفتن و سلامت خواستن راه نیست.

باید البرزرا ستود که دردامنش ،تو را به زمینهای بی آدمیت هدیه داد.

 و آسمان چقدر کوتاه است وقتی می خواهم ازقامت اندیشه های تو ،

 بوسه های زندگی را بچینم.

خلوت خانهً آرزوی من، گوش به زنگ قدمهای توست.

 با آرزوهای در سینه مانده، آب و جارو می کنم ،

 خیابانهای دلهره را.و آه سینه سوز درونم ،

گرد و غباراز مقدمت دورمی کنند.که مباد پریشان گردی.

 که مباد پشیمان گردی.

ای آسمانی !

ای همتای تا بی نهایت بزرگ !

 ای دور نزدیک!

ای خواسته همیشه و هر جا !

معبدی در دماوند بنا کرده ام به نام "همتا کوه" که ازبلند ترین قله های جهان نیز بلند تراست.

 و دربالاترین نقطه آن حتی می توان درخت سیب کاشت ،

و گلهای ُرز را حتی درزمستان دردل باد پروراند.

سپاس عالم و آدم نثار سینه های صادق و صمیمی .

که عشق را بر سفره خانه دل آدمیان می نشانند،

تا آدمی ازنفس کشیدن درمیان زمینیان وآسمانیان خجل نباشد.

 و آنکه عاشق است همه چیز دارد.

 و آنکه راه دوستی نمی شناسد ،

 ازراه آدمی بدور است.

ای همتای بی همتا !

خوش بحال دماوند که می تواند هرروز تو را

 بر سکوی خانه ات با لبخندهای مهربان همیشگی ات تماشا کند.

 که بیدارمی شوی تا عطر دوستی پراکنده کنی.

دماوند نیستم ،

اما بر" همتا کوه " معبدی دارم که دلتنگی هایم را درآن نمازمی کنم.

و شهری دارم  که تا منزل تو به اندازه دو سیب فاصله دارد!.

 و من چقدر خوشبختم که با این همه دوری ،

 این همه به تو نزدیکم .

 به اندازه دو سیب !

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد