سکوتت را ، سکوتت را نمی فهمم
از اینکه روز اول
گفته بودی دوستت دارم
و حالا بی خبر رفتی
من آری
حس و حالت را نمی فهمم
تو را همچون خدایان می پرستیدم
و اینکه گفته ای از پا فتادی
روزگارت را نمی فهمم
و روزی ، روزگاری
شاد بودی
سر خوش و خندان
و اینک خسته و تنها
دلیل گریه هایت را نمی فهمم
و من با آنکه می دانم
تو هر گز بر نمی گردی
بگویی دوستت دارم
ولی دلخوش به این هستم که خوشبختی
یکی چون من نصیبت نیست
دریغا گفتنت را ، حرفهایت را نمی فهمم
نگفتم تا ابد باید بمانی پیش من ،اما
دلیل رفتن این بی صدایت را نمی فهمم
به آتش می کشی کاشانه اندیشه هایم
و اینکه ساکتی
صبرو قرارت را نمی فهمم
تو مستی ، عاشقی
دیوانه ای ، دائم خرابی؟
و اینکه باهمه خوبی و با من بد
دگر حرف حسابت را نمی فهمم