من خواهم رفت نه.. .من به خاک باز میگردم ...

و من خواهم رفت ..

 

اری من نیز روزی خواهم رفت .

 

رها خواهم شد.

 

در دستانِ پرهوس باد رها خواهم شدو

باد روزی تن ِ خسته ام را با خود خواهد برد.

شب را پرسیدم:این همه سیاهی را سبب چیست؟

 

ستاره هایش را خندید و

 گفت:اندک شرری اگر باشد در همین تاریکی است

 که از دروازه چشمانت میگذرد

 روز را گفتم:روشناییت را باور کنم؟

شعله های آفتابش را پنهان کرد و گفت:

بدین  باور مباش ..

تو در سکوتی سرد خواهی مرد

 روز و شب را پرسیدم:این آمد و شد ِ مدام از پی هم ؟؟

گفتند:از مردمانی میگریزیم 

 که در تاریکی ِجهل خود چشمهایشان را بر روی عشق بسته اند

 ،سکوت را سرزنش میکنند و بیهوده تن میسایند

 در کوچه های منجمد ِبی احساسی ِخویش.

 

پرنده را گفتم :این همه اوج در آسمان از چیست؟

 

آسمانی که چتریست بر سر

 مردمانی که چون موران ،خاموش در کنار هم میلولند..

گفت:آسمان بهانه است.

پرواز  رابه خاطر نسپار که پروازم در آسمان نه رفتن و عشق ِ

 رسیدن به اوج است ،که

 

رفتن از زمینی است که خاکش پذیرای هر تنی به عبث شده است.

 

آب را پرسیدم:روشناییت را به من بده ..

 

آب گفت:آنان در بالا دست مرا گِل کردند.دیگر

 حتی سهراب نیز شعری نمیسراید..و رفت.

آه ...آه..آه..

 

سرهای بریده..

 

کمرهای شکسته...

 

چوبه های دار ..

 

اعدامهای ممتد ..

 

کودکان ِ یاءس..منجمد و خموش

 

آری من خواهم رفت نه،من میروم .دیگر تمام شد..

 

دیگر این من نیز از

 

خود گریزان 

 

است

 

ازمن پرسیدم:بااین لبهای خاموش

 

،تن ِحقیر،

 

گردن شکسته

 

وقلب پاره پاره

 

توراکسی پذیرا 

 هست؟

 

من گفت:آسمان پذیرایم نیست،چون فراخ است و من حقیر

آب مرا نمیشناسد چون روشن است و من تاریک

 

روز از من میگریزد و شب رهایم میکند

 

باد مرا با خود نمیبرد

 

اما ،اما من از خاکم ،

خاک تنم را هر چند حقیر است و خوار ،

میپذیرد پس من به خاک 

بازمیگردم.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد