شیطان

هر روز


شیطان لعنتی


خط های ذهن مرا


اشغال می کند


هی با شماره های غلط ، زنگ می زند،‏

آن وقت


من اشتباه می کنم و او


با اشتباه های دلم


حال می کند.

 

             امروز پاره است

                                    آن سیم ها 
                                                    که دلم را
                                                                     آسمان مخابره می کرد.

 

 

دیروز شیطان را دیدم ,

 در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود

فریب می فروخت .

 مردم دورش جمع شده بودند , هیاهو می کردند

و هول میزدند و بیشتر می خواستند .

 توی بساطش همه چیز بود :

حرص , دروغ , خیانت , جاه طلبی و ...

 هر کس چیزی می خرید و

در ازایش چیزی می داد .

 بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند

و بعضی پاره ای از روحشان را .

 بعضی ها ایمانشان را می دادند

و بعضی عقیده شان را .

شیطان می خندید و دهنش بوی گند جهنم می داد .

 حالم را بهم می زد .

 دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم

انگار ذهنم را خواند .

 موذیانه خنذید و گفت :

 من کاری با کسی ندارم

 فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و ارام نجوا می کنم

نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم

 چیزی از من بخرد .

 می بینی ! ادمها خودشان دور من جمع شده اند

جوابش را ندادم .

 ان وقت سرش را نزدیکتر اورد و گفت

البته تو با اینها فرق می کنی ,

 تو زیرکی و مومن .

 زیرکی و ایمان ادم را نجات می دهد .

 اینها ساده اند و گرسنه . به جای هر

چیزی فریب می خورند .

از شیطان بدم می امد ,

حرفهایش اما شیرین بود .گذاشتم که

حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت

ساعتها کنار بساطش نشستم تا اینکه چشمم به جعبه ای

عبادت افتاد که لابه لای چیزهای دیگر بود . دور از چشم شیطان

ان را برداشتم و توی جیبم گذاشتم با خودم گفتم : بگذار یک بار

هم که شده کسی چیزی از شیطان بدزدم .

 بگذار یک بار هم اوفریب بخورد .

 به خانه امدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم .

توی ان اما جز غرور چیزی نبود ...

جعبه عبادت از دستم افتاد و

غرور توی اتاق ریخت ...

فریب خورده بودم

 فریب ...

دستم را روی قلبم گذاشتم . نبود !

 فهمیدم که ان را کنار بساط

شیطان جا گذاشته ام ...

 تمام راه را دویدم , تمام راه

لعنتش کردم ,

 تمام راه خدا خدا کردم ...

 می خواستم یقه نامردش را بگیرم

, عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و

قلبم را پس بگیرم

به میدان رسیدم , شیطان اما نبود .

 نشستم و های های گریه کردم .

 اشک هایم که تمام شد بلند شدم ...

بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم

 که صدایی شنیدم , صدای قلبم را ...

همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم

به شکرانه قلبی که پیدا شده بود ...

نظرات 12 + ارسال نظر
افسانه نویس گمنام پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:06 ب.ظ

سکوت. نمایشی از فریاد های خاموش
سکوت. انتظار قبل از فریاد
سکوت. شکست دل برای ...
سکوت تو ...
سکوت من ...

آرزو پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:06 ب.ظ http://dar-hasrate-u.blogfa.com/

سلام عزیزم
خوبی
تو که تنها نیستی
پس من چیم؟
آبجی به این خوبی D:
فدات بشم من
منم دوستت دارم
بای تا های دیگر

شخص ثالث پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 05:29 ب.ظ http://shakhse-sales.blogsky.com

همهمه بود و فریاد
...
سربزن.

پری پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 08:27 ب.ظ http://ernesto-che-govera.mihanblog.com

عاشقانه های دخترکی پری نام در تنهایی هایم طنین می اندازد..
گوش کن
می شنوی؟

آیدا پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:13 ب.ظ http://ayda16.blogsky.com

تنهایی . سخته میدونم !

دو پرنده یک پرواز جمعه 9 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:34 ق.ظ http://2birds.blogsky.com

س ل ا م
خوبین شما ؟؟؟
امیدوارم
می خواستم بگم که من
آپ کردم
منتظر حضور گرم با نظرات پربارتون هستم
منتظرم
سبز و شاد باشی
*** ف ع ل ا ***
¸.•´¸.•*´¨) ¸.•*¨) ¸.•´¸.•*´¨) ¸.•*¨)
(¸.•*¨(¸.•*¨(¸.•*¨(¸.•*¨منتظرتم ¸.•*´¨)¸.•*´¨)¸.•*´¨)

راستی رنگ زرد رو دوست داری ؟؟؟ معلومه که خیلی....

[ بدون نام ] جمعه 9 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:05 ق.ظ

تنهاتر از سکوت هم هست ؟؟

تنها تر ین مر د جمعه 9 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:43 ب.ظ http://sfandiary.blogsky.com/

شبی شبیه همین شب ستاره دزدیدم به جای گریه و زاری دوباره خندیدم
به فکر سختی راهی که می روم .....؟
هرگز! ز روزگار و زمانه دگر نترسیدم
دوباره من ننوشتم که زخم یا مرهم هزار خط زدم اینجا به روی تردیدم.
http://sfandiary.blogsky.com/

فرزین جمعه 9 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:46 ب.ظ http://abitar.co.sr

سلام عزیز تنها
ممنون که اومدی
راستی این تنهایی تو منو داغون می کنه.می خوام باهات صحبت کنم.
آیدی من اینه؛journalist_farzin
دوست دارم با کسی که مث خودمه آشنا بشم.
منتظرم

مارال جمعه 9 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 07:23 ب.ظ http://www.darnegaheto.blogfa.com

سلام
از تن ها جداییم. ولی تنها نیستیم. چون که خدا با من است.

ادم برفی شنبه 10 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 08:43 ب.ظ

و من مردم!!و زمین خانه فردای من است ۸ و خاک همدم همیشگیم

عباس دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 06:23 ب.ظ

منم چند روز پیش شایدم یک ماه پیش شیطان رو دیدم که داشت روزنامه می فروخت . روزنامه ای خیلیا خوندنش شاید شما ندونین ولی ما دیدیم چی شود همین بس که .... چون فقط می خواستن قلم شیطان رو بشکنند وامروز هم دوباره یکی رو دیدم بعد یکماه اون روزنامه دستشون گرفتن و به هم نشون میدن و شیطان این دفه فقط نشسته وداره می خنده ....... خواهش می کنم پارش کن . اگه دلت نمی خواد دستت بوی گند جهنمو به خود بگیره.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد