بادبادک تو

 آبرنگ، دی‌ماه 1382، تهران


وقتی سلام‌های کاغذی دلم را به باد می‌سپارم،

 می‌بردم تا آسمان، تا آبی‌ترین عمق ناپیدا،

 آنجا که پژواک هر ذره دنباله‌ای‌ست به دنبال‌ بادبادکی بی نخ،

 بالاتر و بالا.

 آفتاب سلام‌ام می‌دهد

 و من وصله‌های تن‌ام را تکه و سوخته به آسمان تو می‌چسبانم.

 برایت ماه می‌کشم،

برایم ماه می‌شوی.

 پلک می‌زنی و شب می‌رسد.

 آفتابی‌های دل‌ام را نخوانده و خوانده در نگاه تو می‌خوابانم،

 لالایی لای...لا... اشک می‌شوی روی گونه‌هایم تبدار،

 و می‌بوسم‌ات هر بار در این عشق‌بازی بی‌پایان.

پلک نمی‌زنی دیگر، پلک نمی‌زنم...

آه... چه می‌شد امشب همیشه امشب باشد،

 بی پروای فردا،

 و اگر هم بود...


باشد که صبح را در چشمان تو طلوع کنم

 و بگویم سلام.


آمین.

 

 

روزی گل به پروانه  گفت:

 

 تنهایم نگذار

 

 پروانه گفت نمیذارم تنها بمونی

 

 تا ابد در کنارت خواهم بود

 

 

 

 

 امروز اون گل تنهاتر از قبل شده

 

 و پروانه دیگر توان پرواز ندارد 

 

 

parvane.jpg

 

 بالهایش از غم گل شکسته

 

 پروانه از غم گل خواهد مرد  

 

   zolf.jpg 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
نغمه یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:04 ق.ظ http://www.naghmeh.h.mihanblog.com

سلام عزیزم ممنون که حوصله کردی و به وبلاگم سرزدی/ در جوابت باید بگم نه . من مطالبی که از خودمه پایینش می نویسم. حرفای تو وبلاگت حرف دل منم هست منتهی شما قلم زیبایی داری که من ازش بی نصیبم. موفق باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد