وقتی سلامهای کاغذی دلم را به باد میسپارم،
میبردم تا آسمان، تا آبیترین عمق ناپیدا،
آنجا که پژواک هر ذره دنبالهایست به دنبال بادبادکی بی نخ،
بالاتر و بالا.
آفتاب سلامام میدهد
و من وصلههای تنام را تکه و سوخته به آسمان تو میچسبانم.
برایت ماه میکشم،
برایم ماه میشوی.
پلک میزنی و شب میرسد.
آفتابیهای دلام را نخوانده و خوانده در نگاه تو میخوابانم،
لالایی لای...لا... اشک میشوی روی گونههایم تبدار،
و میبوسمات هر بار در این عشقبازی بیپایان.
پلک نمیزنی دیگر، پلک نمیزنم
...آه... چه میشد امشب همیشه امشب باشد،
بی پروای فردا،
و اگر هم بود...
باشد که صبح را در چشمان تو طلوع کنم
و بگویم سلام
.
آمین.
روزی گل به پروانه گفت:
تنهایم نگذار
پروانه گفت نمیذارم تنها بمونی
تا ابد در کنارت خواهم بود
امروز اون گل تنهاتر از قبل شده
و پروانه دیگر توان پرواز ندارد
بالهایش از غم گل شکسته
پروانه از غم گل خواهد مرد
سلام عزیزم ممنون که حوصله کردی و به وبلاگم سرزدی/ در جوابت باید بگم نه . من مطالبی که از خودمه پایینش می نویسم. حرفای تو وبلاگت حرف دل منم هست منتهی شما قلم زیبایی داری که من ازش بی نصیبم. موفق باشی.