رویای همیشگی

بر روی شنهای داغ ساحل پاهای خسته ام را تفت دادم

 

 و گذاشتم تا انگشتانم از آب دریا کامی بگیرند..

 

چشمانم را بستم..

 

دستانم را از دو طرف گشودم و گیسوانم را  به دست نسیم دریا سپردم...

 

خواستم ...خواستم تا به چیزی نیندیشم جز او ...

 

خواستم تا با چشمانی بسته...

 

تصویرش کنم...

 

اندیشه ام را بر او متمرکز ساختم

 

 تا چهره اش را زیباتر از پیش ببینم..

 

آسمان غرید..

 

خواستم چشم باز کنم ..

 

پلکانم ز رویا گران بود....

 

 

،خواستم زبان بگشایم به فریاد،که .. های!!!

 

آسمان خاموش....او می آید..

 

خاموش به یمن قدومش خاموش،

 

لبانم ممهور شد به سکوت،..

 

آسمان شروع به گریستن  کرد

 

،شاید در جستجوی او بر وادی دریا ظاهر گشته بود....

 

سنگینی نگاه افق را بر روی پلکهای بسته ام احساس میکردم..

 

خواستم تا تنها به او بیندیشم ..

 

به او که تمام راه را برای رسیدن  به او دویده بودم..

 

و اکنون خسته،خسته

 

 و تنها در انتهای راه رو به خط زمین ،

 

آنجا که آسمان و دریا در آغوش هم یکی میشوند..

 

به تمنای دیدارش ایستاده ام...

 

سکوت همه جا را فرا میگیرد

 

 و بعد...

 

آیا اوست ؟

 

آیا اوست که اینچنین در تاریکی چشمانم میدرخشد؟؟؟

 

دست دراز میکنم اما او رفته است...

 

کسی از پشت سر صدایم میکند..

 

چشم میگشایم...

 

به دیوار اتاقم تکیه داده ام و دستانم را به تن خسته اش میکشم..

 

میگویم:..چه کسی بود صدا کرد مرا؟؟!!! .

  

               و سکوت....

 

                         با خودم میگویم:.. رفت؟؟؟...پس کو؟؟؟!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد