خیلی خسته ام ...

به قول یکی از دوستام که می گفت :

سکوتم از رضایت نیست

دلم اهل شکایت نیست

وقتی به خود آدمها نگاه میکنی و لبخند میزنی

 لبخندی تلخ چه نیازی به لطیفه و جک هست

 و وقتی همونها رو میبنی با هزاران مشکل و درد

 چه نیازی به آن دارند که درد مرا بدانند ؟

پس من ازدردم هیچی نمیگم

 ولی خیلی خسته ام خیلی

چو ماه از کام ظلمتها دمیدی        جهانی عشق در من افریدی

دریغا با غروب نابهنگام                  مرا در ظلمتها کشیدی

 

مادر الان واقعا بهت نیاز داشتم  جات خیلی توی شبای تنهاییم  خالیه

 

چشمانمان را بر گذر قاصدکها باز کنیم

که زمان ساز سفر میزند

دست در دست هم بدهیم

دلهایمان را یکی کنیم

بی هیچ پاداشی حراج محبت کنیم

باور کنیم که همه خاطره ایم

دیر یا زود رهگذر قافله ایم...

بچه ها بیاید باور کنیم

پدر ازت معذرت میخوام حالا که تنهام تمام زندگیم برای تو  فقط منو ببخش همین

 

 

من که میدانم شبی عمرم به پایان می رسد

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد