دوباره می نویسم ...دوستت دارم


آمده ام تا در این شب سنگین که

 یه سنگینی سکوتت شاید باشد برایت کلمات را تکرار کنم...

کاش می توانستم تو را تکرار کنم

و نگاه عمیق تو را مرا تا مرز های بی انتهای خدا می برد...

 

آن جایی که بال های پرنده عشقت  مراتا جایی می برد

 

 که می توانم آسمان و ستاره ها را بی مانع لمس کنم...

 

من امشب هم پرم از بغض...

 

در کجای این شب تیره به دنبال سر پناهی همچون آغوش تو بگردم؟

 

وقتی قدم هایم از مرزهای خاک پاکم که پربود

 

 از بوی تو جدا شد تاخود آگاه به آسمان مهربان نگاه کردم...

 

تنها آسمان است که مرزی برای من و تو نمی شناسد...

 

و باز چشمانم پر شد از اشک...

 

هر جا یاشم تو هم زیر همان آسمانی...

 

زیر همان آسمان پر ستاره... 

 

یه شهر باران پس از سال ها دوباره بازگشتم..

 

یه شهر ساعت بزرگ وباز غرق شدم...

 

چه شباهت عجیبی...

 

همه ساعت های زمین با این ساعت تنظیم می شود..

 

.و نفس های من هم با نفس های تو...

 

گفتی غصه دارم هستی...و دل دریایت برام تنگ...

 

من چه بگویم نازنینم که دلم ذره ذره آب می شد

 

و بغضم را فرو می بردم تا رنگینک نگاه تو سیاه نشود...

 

دلم هنوز نرفته برای نگاهت تنگ شده  بودکه خیره شوی در چشمانم

 

و به معصومیت یک باران بهاری بگویی دوستت دارم

 

 و من بمانم که چگونه بگویم حس من برای تو از دوست داشتن گذشته...

 

و هنوز مانده تا بدانی چقدر...

 

دلم دوباره برای دستانت می تپد

 

که دستانم را بگیری و بگویی که  همیشه با من می مانی 

 

 ومن خودم را در آغوش تو رها کنم

 

وبدانم آن قدر در تو حل شده ام

 

 که اولین و آخرین ذره وجودت شده ام

 

 که با تو آغاز شوم و با تو یه نهایت برسم...

 

 

چه کرده ای با من اسطوره من...

 

که این چنین تو را دست نیافتنی می یابم...

 

چه کرده ای که با من پر از غرور

 

که پس از روز ها دوری برای یک بار و فقط یک با

 

ردوباره  دیدنت شب ها ستاره ها را پر پر کنم

 

و اشک هایم را به آسمان بپاشم...

 

وامانده ام از زندگی تکراری همیشگی

 

 و به زندگی در لحظه های غرق شده در یاد تو رسیده ام...

 

نه شب دارم و نه روز و نام توست که معنایش در ثانیه هایم تبلور می یابد...

 

روزها گذشته ودیروز خیالم این بود که معنای نام توفقط  در آسمان معنا دارد 

 

 و امروز دریافنه ام که در آسمان خیال من هم تنها معنا تویی...

 

تنها نقطه روشن یک دل تنگی سیاه که

 

 با قلموی جادویی نگاه تو در من پدیدار می شود...

 

هر شب آهسته تا صبج در کنار یاد تو چادر زدم 

 

 که نکند فاصله ها مرا از یاد تو جدا کند

 

 و این جدایی را چه تلخ لمس کردم و نخواستم...

 

این بار هر روز بر برگ برگ دفترم نوشتم دوستت دارم

 

 که مبادا روزی بیاید که تنهایی مرا دوباره در خود ببلعد

 

 و بدانم گناهکار بوده ام در قصه همیشه تلخ جدایی...

 

بازبرگشتم از سفر تنهایی...

 

 و باز می نویسم تا رد پای لحظاتم در زمین نرم ذهن تو حک شود...

 

و صد بار و صد ها بار می نویسم....

 

دوستت دارم....

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد