حال من بی تو ...

 
 
دیگر نمی دانم نشانی ات را از  کدام جاده طی نکرده بپرسم.
 
ماه من...
 
دلم برای تمام لحظه هایی که  آب شد
 
 و تمام نگاه هایی که در کوچه باغ های گذشته ام
 
 جا گذاشته ام تنگ است...
 
 آغوش گرم تو را می طلبم که سر بگذارم روی شانه های ستبرت و گریه کنم.
 
از دل هزار تکه  ام بگویم
 
واز نا رفیقانی که در سفر صمیمیت و اعتماد
 
 به من صفت بی کسی  نسبت می دهند...
 
نفس هایم عطر تو را کم آورده اند...
 
و تپش قلب من قدم های تو را که از خانه دلم می گذری...
 
سهم من از تو و دنیا چقدر است؟
 
ماه من نگو یک تمنای محال...
 
نگو که عطش عشق تو را با آرزوی دیدن دوباره
 
 نگاه آسمانی تو و خواستن تو و طلب وصل تو فرو می نشانم...
 
انصاف نیست این چنین من  در به در عاشق را با تیربی  وصالی از خود برانی...
 
مهربان من نرانم از خود که ممکن بودن با تو
 
 حتی یک نفس محال ناممکن شود...
 
منتظر صدای گام های تو هستم عزیز...
 
که  چشم روشنی ام وزیدن نسیم محبت تو در صبحگاه وجودم باشد...
 
یادت نرود...
 
چشم به راهم...
 
خوب من...
 
در لحظه های تب آلود نیاز تنها فریادم تویی..
 
تویی که اگر هستم عشق به وجودت
 
و عشق به بودنت و شکرانه  بودنم  به من هستی می بخشد...
 
نمی  دانم عشق توست که خمار آنم یا از عدم و ازل افسونم کرده بودی...
 
نمی دانم...
 
دیوانه وار سایه ات را همراهم
 
و کم کمک در آفتاب  فکر تو
 
 مثل یک قطره در روز های کش دار خرداد بخار می شوم
 
 و آنچنان محو توام که گسیختن تار و پودم را از هم احساس نمی کنم...
 
مهربان من...
 
دلم را در باغ خاطرات تو رها کرده ام
 
 اما شقایق  شده  با هزار داغ...
 
داغ بودنت و ندیدنت...
 
یکتای من
 
 بی همتای من...
 
تو را ستایش می کنم که  تنها قابل ستایش تویی...
 
عزیز ترینی که با هر صبح و شب...
 
هر باران و برف...
 
هر لحظه و هر روز...
 
در قلب شکسته ام...
 
در شبنمی که از  گونه هایم جاری می شود
 
 و نگاه دوخته شده به آینده ام از کوچه دل من می گذری
 
و من در به در تنها رد پایی از نور می بینم
 
 و آفتابی که  دلم را با آن گرم می کنم...
 
دستانم را بگیر که در لحظات محنت بار تنهایی
 
 خاموش و متحیر در دشت  نیاز تو می گردم
 
 و به تو بی نشان  نامه ای از خون جاری در رگ هایم می نویسم...
 
صدایم را شنیدی
 
 و سراپا شدم گوش که انعکاس آوای تو را
 
از مخلوقاتت بشنوم و شنیدم...
 
از فرشته هایی که شدند پر پرواز من به سوی تو...
 
از کوه های استواری که قصر سعادتم را
 
 با تکیه بر تن با صلابتشان ساختم...
 
از رود ها و دریا هایی که سیرابم می کنند
 
 از خوشبختی...
 
تو را می ستایم که تو بهترینی...
 
تو بهترینی...
 
...
....
...
 
 
با پای پیاده بر زمین گام نهادم
 
و پیمودم  دیو های سپید و سیاه 
 
این مسافت های طولانی بی انتها را.
 
جاده پیر گذشته را دویده ام...
 
کوچه ها یدل تنگ نام تو را می خواندند
 
 و صدای عقده های جان خراش باران تنهاو تنها نبود تو بود .
 
 آفتاب در انتظار دست های روزگار می گذراند
 
 وتندیس بار بدون تو با سر انگشت عابری فرو ریخته بود.
 
برف در عزای تو تیره پوشیده بود
 
 و کم کمک گوشه ای آب می شد.
 
رز های کوچه بی بوسه نمناک تو رنگ می باختند
 
وماه در فراغت پاره پاره فرو می ریخت
 
 و زمین...
 
به یاد قدم های تو خشت خشت خود را به باد فنا می سپرد.
 
روز بی برق نگاهت سوت و کور
 
 و شب بی تو ظلمت مطلق بود و من...
 
بی تو جاده پیر گذشته را دویده ام..
 
بی حال به حال رسیده ام...
 
با سازم اما بی تو...
 
و من می شوم آهنگ دل تنگی گذشته های تاریکم
 
که نت هایش بی نوا گرمای خود را فراموش می کنند.
 
تار هاش  مرا بی تو بی نهایت نا متناهی از خود می رانند...
 
اما من در کوچه دل تنگ حال صدای سکوت تو را از صدای باد می شنوم.
 
من  رنگ آبی چشمان تو را در آسمان تیره شب های خیالم می بینم...
 
من پریشانی گیسوانت را در رقص درختان می بینم..
 
.من زمزمه ی خوش الحان تو را نقش بسته بر دیباچه تصوراتم می بینم...
 
من اقیانوس سادگی تو را آمیخته با دریای وجود خود درک میکنم.
 
 من صدای عبور تو را از جاده ها از صدای گذر زمان می شنوم
 
 و من وجود تو را با روح خود پیوند می زنم...
 
من ذره ذره در انتهای تو آب می شوم...
 
تنهایی نمناک و بارانی من قطره قطره بی ثبات
 
 در برابر آفتاب ابهت تو می چکد و تمام میشود...
 
برگ برگ خاطرات من تویی ای پر عظمت برگ ریز...
 
زمانی در آبی چشمان تو محو میشدم
 
 و احساس میکردم در دریایی غرق میشوم
 
 اما هر چه بیشتر فرو میرفتم بیشتر آرام میشدم...
 
اقیانوسی از پاکی...
 
وای که امواج گیسوانت مرا دیوانه میکرد...
 
تقلید قلم من ازروح  تومحال بود
 
چون تنها رعشه می شد یاری دهنده دستانم
 
 و چه با شکوه بود لحظه رسوخت در قلب من...
 
نوید من..
 
.نوید عشق من..
 
نوید شادی های من..
 
.منتظرم تا برگردی
 
 و فرمان روایی دلم را به تو بسپارم
 
.
.
.
.
.
 
امشب شب مهتاب است و ماه کامل...
 
چهره تب دار ماه امشب عجیب شبیه چشمان توست
 
 در لحظه هایی که نگاهت میکردم و دیوانه میشدم...
 
شنیده بودم دیوانه دیوانه تر شود اگرچشمانش  در ماه سفر آغاز کند.
 
 یک  کتاب 4 فصل را بی تو خواندم...
 
بی تو و نگاه به رنگ آسمان تو...
 
شدم رودی که دریایش را خشک یافت...
 
شدم خانه ای که در و روشنایی اش را به یاد نیاورد...
 
شدم درختی که گنجشک و شکوفه اش را آه کشید...
 
شدم پرنده ای که اسیر برف و یخبندان بود
 
و آسمان و خورشیدش را در رویای ناتمام ساخت...
 
و شدم ماهی که پاره پاره فرو ریخت
 
و در حسرت یافتن دوباره چشمان تو
 
 بارها مداری پر از آشفتگی را طی کرد...
 
نمی دانم چه میشود اگر فردا را از یک راه نیامده طی کنم...
 
ان چنان تو را گم کرده ام که
 
 در این راه های نیامده  نشانی ات را از آسمان بپرسم...
 
حتما میداند من تو را در کدام غبار گم کردم...
 
آسمان عزیزی که رنگش از انعکاس چشمان تو ساطع میشود
 
 وقتی که نگاه میکنی اش و سیاه میشود
 
 از غم وقتی که دو پلکت باز میشود به خواب... 
 
عجب آرامشی دارد نفس کشیدن در هوای فکر تو...
 
عجب...
.
.
.
.
 
 

امشب احساس سنگینی می کنم...

اون قدر سنگین که دیگه راهی برای پاک شدن از این همه گناه رو ندارم...

یاد اولین باری افتاده بوده بودم که شهر  ری بودم

و شب های شاه عبدالعظیم  مال من بود..

.یکی از شب ها پشت سر یه درویش نشستم

 و به دعا خوندنش گوش کردم...

من هم غرق شدم...

مثل خود اون...

اون شب گریه های اون درویش حدودای صد نفرو کشوند

 اون جا کنارحیاط  ...

دلم هوای اون موقع رو کرده که به اندازه دنیای کوچک خودم خالی شدم...

شب جمعه  (حاج منصور )

دلم هوای گریه داره...

خیلی...

ولی دیگه به خودم فکر نمی کنم...

دلم می خواد خالی بشم از تمام نفرت...

دلم می هواد یه کاری بکنم...

برای کسانی که امروز دیده بودی و دلت براشون گرفته بود...

کاش قدرت اینو داشتم که توی بعضی کار های خدا نمونم...

کاش خدا منو به ذره بیشتر از اونی که الان هستم آفریده بود...

 

 .
.
.
.

امشب دوباره آمدم تا قصه کوچه را دوباره تکرار کنم...

 

و زیر یک سایبان تا نگاهت را دوباره با من قسمت کنی..

 

و دوباره شب بود و نگاهت چه معصومانه پر از وسوسه اشک...

 

و دوباره همان مرور  قصه ی  دختری از تبار باران

 

 که شیفته و دیوانه ی پسری از جنس نور شد...

 

 باورم نیست که این دیوانه منم...

 

 که گاه می مانم از  لیاقتم برای داشتن عشق تو...

 

 و چقدر دل تنگی هایم برایت اشک می شود و فرومی ریزد

 

و چقدر بغض های سیاهم در غربت تنهایی  نفش می شود

 

 و نمی بینی ...

 

منی که از لمس احساست می ترسم که نکند بلور نازک قلبت ترک بردارد...

 

 و می شود گاهی که  حتی ازخیره شدن هم می ترسم

 

 که تو از نگاه پریشان من هم می شکنی... 

 

منی که به دامان هر شب پناه می برم

 

 و غم عشق تو را برای لحظه لحظه عمر بی ثمرم می گویم..

 

.منی که یک نگاه آشفته ات را به هزار خنده بهار نمی دهم...

 

این دیوانه منم...

 

در این شب های بلند آرزویی دارم...

 

آرزویی به بلندای یک شب زمستانی...

 

که تو تا ابد برای من باشی

 

 و من تا انتهای دو دنیا دیوانه ی نگاه تو بمانم...

 

امشب حس می کنم ابری در پشت چشمان خسته ام پنهان شده...

 

 شاید چون دوباره پناه آورده ام به هزاران کاش که ذره ذره در دلم می پوسد...

 

 

چقدر دلم می خواست سر بگذاری روی شانه هایم تا برایت لالایی مهتاب بخوانم

 

 و از تبلور عشقت در رویاهایم بگویم...

 

کاش می شد امشب  نگاه تازه سپیده رادر شب چشمان قشنگت توصیف کنم...

 

کاش از نظر هرزه ی مردمکان نمی ترسیدم...

 

 کاش این آرزوی داشتننت مرا بر باد ندهد...

 

کاش...

 

نمی دانم رویاهایم تا کدامین روز نیامده در ذهن بی حصارم می شکند...

 

خسته ام نازنین...ببخشم اگر امشب مشوش آمدم....

.
 
 
  
نظرات 2 + ارسال نظر
اهورا چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:29 ق.ظ http://my-sushiant.blogsky.com

ایکاش همسفرت را یافته باشی

فواد پنج‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:19 ق.ظ http://www.alfered.tk

سلام
وبلاگ خیلی خیلی قشنگی داری به جرات میتونم بگم تا حالا وبلاگی به این زیبایی ندیدم !
امیدوارم در کارت موفق وموید باشی خوشحال می شوم به وبلاگ من هم سر بزنی فعلان بای{فواد}

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد