ستاره های آسمان دلم
هیاهویی به پا کرده اند
از اشتیاق دوباره دیدنت.
ای کاش سوسویشان را می شنیدی !
.
.
.
گذشته است ....
نمی دانم چند هیچ، چند درد.
پله پله از خودم بالا رفتم
اما هنوز حجم یک پنجره هم نیستم.
بنواز! ای دلنوازتر از پاییز،
در چه تاریخی از کهکشانهای بی گنجشک افتاده ام!
.
.
..
اینک این منم،
بی آنکه راهی رفته باشد، خسته ترین.
بی عمر گذرانده، سالخورده ترین.
من با تمام من من های در نطفه خفه.
با تمام خواستن های خاموش. فراموش.
من با خستگی از یادبردن های اجباری.
اینک این منم،
زخم خورده تمام علم های بی عمل،
تمام تصمیم های بدون اجرا.
منی که اهل هیچ جا نیستم و
خدایم را گم کرده ام
تا سرزمینم را از او بپرسم.
خدایم مرا رها کرده تا در سرگشتگی امّا و اگرها،
ای کاش های لعنتی عذابم دهند.
کجا شکسته ام که به یاد نمی آورم؟
بختک روزمرگی را کدامین دست پرکینه بست؟
کجا در هر لحظه جان دادن را امضا کردم،
که از همه جا بدواقعه برمن میبارد؟
کجا تمام شده ام که نفسهایم عاریه ایست؟
خودم را در کدام بیراهه به چاه عمیق اشتباه انداختم،
که سیاهی و تاریکی،
سرنوشتم را چنین شوم رقم زده اند؟
و خدایم ناتوانی هایم را ناچیز می پندارد
که هر روز، تازه تر از تازه ای بر من عطا می فرماید.
مگر من تا کجای صبوری ادعا کرده ام،
که هنوز باید ادامه دهم؟
حال که باید ادامه داد، بُهت مرا به سکوتی برسان،
تا آن زمان که به یادم می آوری،
تاب صبوری ام باشد.
.
.
.
خواستمت و خواندمت از ژرفای دل تنها و شکسته ام؛
به وقت انتظار بی پایانم.
خواندمت از عمق تمامی لحظه های تنهاییم؛
و به هنگام غروب رویاهای شیرینم.
تو را خواستم و خواندمت با تمام عشق نهفته درونم.
امّا دل شکسته ام را تنهاتر کردی و تنهاییم را عمیق تر.
اکنون تمام روزهایم سرد و بی رنگ است؛
و شبهای بی ستاره ام تیره تر از همیشه.
کسی فانوسهای شکسته را به یاد نمی آورد و تمام شمعهایم را گم کرده ام.
آیا هنوز فرصتی هست تا آسمان را ستاره به ستاره بخوانم؟
دلم تنگ است برای زندگی ....
.
نقطه پایان کلام نیست، و درد پایان خنده.
می خواهم از نو شروع کنم.
سراغ می گیرم زندگی را
از آفتاب، از دریا و از تمام مهربانی ها.
آفتاب رنگ به چهره ندارد.
دریا خشمگین تر از پیش است؛
و مهربانی ها دروغین.
هنوز هم فصلی دیگر باقیست تا رسیدن به خود.
محکومم به رفتن سر خط و خندیدن با همهً اندوه.
اگر مجالی بود باز از نو شروع خواهم کرد....
.
.
..
وقتی که هیچ چیز نداری،
وقتی که دستهایت
ویرانه هایی هستند،
بی هیچ انتظاری
حتی
بی هیچ حسرتی،
دیگر چه بیم آنکه ترا آفتاب و ماه ننوازند،
فوج پرندگان مهاجر
بر شانه شکسته دیوارت ننشینند
آوازهای شاد نخوانند؛
و آن رهگذر شکسته و خسته در جان پناه کوچک آغوشت
جایی برای خواب نجوید.
وقتی که هیچ چیز نداری
ای ابر بی طراوت
گیرم که بر مزارع سرشار،
یا بر زمین شوره بباری
نگه داشتن یک دوست سخت تر از پیدا کردن اونه
برای همینه که تنهایی
website khaili ghashangi dari!
albate yek kam ziadi ghashange!
mowafagh bashi dokhtareh!