باورت شود!

ta ra neh ha

هر چه بود همین بود، نه دروغ بود و نه خیال...

 هر چه بود باریدن باران بود و خیال سبک شدن این بغض.

رؤیا را در واقعیت حل کردن و نوشیدن جرعه ای بیتابی.

دل بستن به نگاهی بارانی و صدایی صبور.

مسح دستانی که همیشه داغ بود از بودن.

هر چه بود داشتن نگاهت بود و باز هم دلتنگی.

هر چه بود همین بود...

تو می دانی چه شد که من ماندم و این همه سکوت؟

تو می دانی چه شد که من ماندم و این همه دلتنگی؟

تو می دانی چه شد که من ماندم و این همه نبودن ِ تو؟

 تو می دانی چه شد که من ماندم و این همه سرگردانی؟

تو می دانی چرا هر چه این نگاه میبارد، این بغض سبک نمی شود؟!

 چقدر گفتم اینهمه بی نشان شدن دلتنگ ترم می کند؟

 چقدر گفتم اینهمه زمزمه نبودن بیتاب ترم می کند؟

من گفتم اما تو باور نکردی.

دلتنگ تر شدم...

بیتاب تر شدم...

بعد هم من ماندم و خودم!

من ماندم و این همه فراموشی ِ گاه و بیگاهی که به نگاهت چنگ می اندازد!

 من ماندم و...

بگذریم!

نمی دانم چرا همیشه برای گرفتن سهممان دیر می رسیم!

همیشه وقتی می رسیم که دیگر هیچ نمانده جز حسرت!

نمی دانم من دیر رسیدم یا تو زود رفتی!

تنها می دانم من وقتی رسیدم که دیگر هیچ نمانده بود از تو و من به همان هیچ قانع!

من به همان هیچ قانع و تو...

آخ که نمی دانی لحظه های نداشتنت چه با من کردند!

چقدر آغوش به روی ستاره ها گشودم تا پنهانی عطر تو را برایم بیاورند.

چقدر آبی آسمان را به صداقت ابرها قسم دادم که نازنین را به یاد تو بیندازد.

چقدر عطر باران را به نسیم ها سپردم تا نشانی از من برایت باشد.

نمی دانی چقدر می ترسیدم دلت را تنگ کنم.

می ترسیدم بگویم نیازمندت هستم و تو صدایم را نشنوی.

می دانستم از کهنگی نگاهم همه را خوانده بودی!

می دانستم می دانستی سرشارم از تو، اما سکوت می کردی!

پرواز می شدی در خیالم و من باز می ترسیدم بیشتر دلتنگت کنم.

 اما تو حتی از ترساندن من نمی ترسیدی!

حتی از بغض نگاهم نمی ترسیدی!

 حتی از نداشتنم نمی ترسیدی!

و من... باز دلتنگ تر می شدم...

 بیتاب تر می شدم...

 باز هم من می ماندم و خودم!

من می ماندم و لمس همیشگی نداشتنت!

من می ماندم و پایان قصه!

کار از کار گذشته است...باورت می شود؟!

باورت می شود قصه تمام شده باشد و نگاه همیشه منتظر من هم.

 تو مانده باشی و یک دنیا بی خیالی سرد که تن لرزان خیالت را رنجور کند.

 تو مانده باشی و یک دنیا توجیه تو مانده باشی و یک دنیا دروغ.

 تو مانده باشی و یک دنیا خیالات پوچ.

 باورت می شود، قصه تمام شده باشد و تو مانده باشی و هیچ؟

هر چه بود همین بود، نه دروغ بود و نه خیال...

هر چه بود باریدن باران بود و خیال سبک شدن این بغض.

رؤیا را در واقعیت حل کردن و نوشیدن جرعه ای بیتابی.

دل بستن به نگاهی بارانی و صدایی صبور.

مسح دستانی که همیشه داغ بود از بودن.

هر چه بود داشتن نگاهت بود و باز هم دلتنگی.

هر چه بود همین بود...

تو می دانی چه شد که من ماندم و این همه سکوت؟

 تو می دانی چه شد که من ماندم و این همه دلتنگی؟

تو می دانی چه شد که من ماندم و این همه نبودن ِ تو؟

تو می دانی چه شد که من ماندم و این همه سرگردانی؟

تو می دانی چرا هر چه این نگاه میبارد، این بغض سبک نمی شود؟!

چقدر گفتم اینهمه بی نشان شدن دلتنگ ترم می کند؟

 چقدر گفتم اینهمه زمزمه نبودن بیتاب ترم می کند؟

من گفتم اما تو باور نکردی.

دلتنگ تر شدم...

بیتاب تر شدم...

بعد هم من ماندم و خودم!

من ماندم و این همه فراموشی ِ گاه و بیگاهی که به نگاهت چنگ می اندازد!

من ماندم و...

بگذریم!

نمی دانم چرا همیشه برای گرفتن سهممان دیر می رسیم!

 همیشه وقتی می رسیم که دیگر هیچ نمانده جز حسرت!

نمی دانم من دیر رسیدم یا تو زود رفتی!

تنها می دانم من وقتی رسیدم که دیگر هیچ نمانده بود از تو و من به همان هیچ قانع!

من به همان هیچ قانع و تو...

آخ که نمی دانی لحظه های نداشتنت چه با من کردند!

چقدر آغوش به روی ستاره ها گشودم تا پنهانی عطر تو را برایم بیاورند.

چقدر آبی آسمان را به صداقت ابرها قسم دادم که نازنین را به یاد تو بیندازد.

چقدر عطر باران را به نسیم ها سپردم تا نشانی از من برایت باشد.

نمی دانی چقدر می ترسیدم دلت را تنگ کنم.

می ترسیدم بگویم نیازمندت هستم و تو صدایم را نشنوی.

می دانستم از کهنگی نگاهم همه را خوانده بودی!

می دانستم می دانستی سرشارم از تو، اما سکوت می کردی!

 پرواز می شدی در خیالم و من باز می ترسیدم بیشتر دلتنگت کنم.

اما تو حتی از ترساندن من نمی ترسیدی!

حتی از بغض نگاهم نمی ترسیدی!

 حتی از نداشتنم نمی ترسیدی!

و من... باز دلتنگ تر می شدم...

بیتاب تر می شدم...

باز هم من می ماندم و خودم!

من می ماندم و لمس همیشگی نداشتنت!

من می ماندم و پایان قصه!

کار از کار گذشته است...

باورت می شود؟!

باورت می شود قصه تمام شده باشد و نگاه همیشه منتظر من هم.

تو مانده باشی و یک دنیا بی خیالی سرد که تن لرزان خیالت را رنجور کند.

تو مانده باشی و یک دنیا توجیهتو مانده باشی و یک دنیا دروغ.

تو مانده باشی و یک دنیا خیالات پوچ.

باورت می شود، قصه تمام شده باشد و تو مانده باشی و هیچ؟

باورت شود!

قصه تمام شد!!!

تو ماندی و هیچ!

ta ra neh ha

 

نظرات 4 + ارسال نظر
اسماعیل چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:36 ق.ظ http://abiyeeshgh1.blogsky.com

سلام . ولاگ با حالی دارید . اگه وقت داشتید یه سری هم به من بزنید . درضمن اگه با تبادل لینک موافقید برام پیام بذارید
موفق باشید .بای

شبگرد چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:21 ق.ظ http://www.c-g.blogfa.com

باورت شود که تو ماندی و هیچ.......
اما درونم را تو نبین
هنوز اغاز را فریاد می زند
بی تو بودن را برای روز های که با تو با شم دوست میدارم

[ بدون نام ] چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:04 ب.ظ

وبت واقعا منو باخودش به اعماق خاطراتم برد!
ممنون

ارامیس چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:44 ب.ظ http://ww.mem00l.blogsky.com

سلام


من اوم_____________________________دم




آنچه را دوست میداری بدست آور


وگر نه مجبوری آنچه



بدست می آوری دوست بداری


با بای آرامیس



خوشحال می شم یه سر بهم بزنی
[بدرود][بدرود]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد