دوست واقعی

 
همه آدمها
 
 یه دوست
 
 یه رفیق دارن و همیشه با اون هست
 
شاید تا آخر عمرشون
 
 شاید هم نه ...
 
ولی میدونن که همیشه یکی هست... ولی من ...
 
 به اندازه همه دلتنگی هام
 
به اندازه همه تنهایی
 
به اندازه همه عمرم
 
دوست و رفیق دارم..
 
ولی میتونم به صراحت بگم که هیچکدومشون دوست نیستن
 
 چونکه همه اشون اگه با من هستن فقط بخاطر خودشونه
 
 بارها برام اتفاق افتاده
 
کسائی که ادعاشون میشد از همه رفیق ترن.
 
 از همه دوست ترن... از همه نارفیق تر بودن.. و فقط از دوست بودن
 
اون وقتای رو دوست هستن که خودشون بهم نیاز داشتن
 
 یا خودشون احتیاج داشتن...
 
وقتی دیگه پر شدن از همه چیز.. خیلی راحت بیخیال میشن
 
 بعدش انگار نه انگار که من رو می شناسن
 
 و آنقدر رسمی باهات برخورد می کنن که گاهی اوقات متعجب می شی
 
 از اینهمه رفیق های, نارفیق...!

....

همیشه اون آدمهای که بیشتر از همه بهشون خوبی کردم
 
 یا بیشتر از همه باهاشون بودم
 
 زودتر هم رفتن...
 
نه اینکه برام مهم باشه که الان نیستن
 
 یا اینکه هستن. ولی بود و نبودشون فرقی نمی کنه ها
 
 دارم می نویسم... که بدونم ...
 
 این دوستای من کجایی زندگی من حضور دارن

دوستای خوب من وقتی پر از دلتنگی هستن
 
 پر از تنهایی... پر از بی کسی... پر از نبودن یه همراه...
 
 پر از نبودن یه دوست دختر یا پسر تو زندگیشون...
 
 من رو می شناسن...
 
 ولی همین که جنس شون جور شد...
 
 یه رفیق تازه پیدا کردن
 
 اصلا یه حالتم نمی پرسن
 
وقتی کارشون گیر داره
 
 یا وقتی خودشون بخوان من رو می شناسن
 
 ولی وقتی همه مشکلاتشون حل شد
 
همه گرفتاری هاشون رفع شد.. دیگه حالتم نمی پرسن...
 

حالا من همه اینها رو نوشتم که به خودم بگم...

 اگه خواستم برم سینما, کوه, مسافرت, جشنواره, نمایشگاه

 و یا هر جایی دیگه به کسی نگم چونکه میدونم کسی نیست

 حتی یه دوست ساده که وقتی دلت گرفت میدونی اون هست که به حرفات گوش بده

 وقتی از نظر کاری.. به یه جایی رسیدی که فقط بخوای با کسی مشورت کنی..

 واقعا مثل یه دوست کمکت کنه...

 اگه یه شب داشتی از دلتنگی می مردی

بدونی اون دوستت هست که باهاش حرف بزنی.....! همین..!

.

.

.

 

 

باغبون خسته سکوت کرد ...

دیگه نمی خواد باغبون باشه می خواد مسافرسرزمین تنهایی باشه

یاد گل باغ اما تو ذهنش بود

 گلی که با وجود تمام مهربونیاش ،

 زیباییهاش اما خارهایی داشت که گهگاه دست باغبون رو زخمی می کرد و بی خبر بود

 که دل باغبون رو خون می کنه

 گلی که بعد از فرو کردن هر خاری به دست باغبون عذر می خواست

 و باغبونم هر بار می پذیرفت


بار آخرم باغبون پذیرفت و سکوت کرد

 

 اما نفهمید چی شد که گل بازعصبانی شد

 

 و باغبون خاموش شد و حالا می خواد که بره 

    شاید خواست گل هم همینه...

 صدای قدمهای باغبون دیگه جوون و محکم نیست ،

 

 حالا دیگه صدای قدماش آروم و با طمانینه هست

 

این اون با غبونی که روز اول وارد این باغ شد نیست

 

نیم نگاهی کرد به گل و او رو سپرد به خالقش و خوب می دونست که با غبون تازه در راه

در باغ رو باز کرد و شد مسافرسرزمین تنهایی

 باغبون می خواد ازدر باغ بیاد بیرون
 
اما بازم فکر گل تو ذهنش در جریانه
 
یادش اومد اون روزی که قاصدک برایش پیغوم گل رو آورده بود،
 
 یه پیغام کوتاه که قاصدک در گوش باغبان زمزمه کرد و او را در دنیای اندوه غرق کرد
 
 به باغبان بگویید که گل تاب فشار در و دیوار نداشت.

باغبون می خواد ازدر باغ بیرون بیاد
 
یک قدم تا در فاصله نداره قدم بعدی رو که برداره جا میگره اونور در ،
 
 حریمی که دیگه جزو باغ محسوب نمیشه
 
 
برداشتن این یه قدم دشوار به نظر میاد

می خواد برگرده اما نگاهی که پشت سرش میندازه می بینه گل منتظر هست
 
 منتظر رفتنش، شایدم گل تو دلش می خواد باغبونش برگرده ،
 
 شاید باغبونم می خواد برگرده اما

هرچی که هست هر دو سکوت میکنن
 
 سکوت ... سکوت ... سکوت .....

هنوز باغبون قصه چند قدمی بر نداشته اما خسته اس
 
 پاشو می گذاره اونور در
 
 بازم نگاهی می کنه به باغ ...
 
 باغ کوچکی که دنیاش بود یه زمانی و مزین بود به گلی که سعی کرده بود
 
 نه باغبونش که همدلش باشه ... باغ خاطرات...
 
خواست در باغ رو ببنده اما پشیمون شد
 
 یاد جمله گل باز افتاد که قاصدک براش پیغوم آورده بود
 


به باغبان بگویید که گل تاب فشار در و دیوار نداشت

دررو باز گذاشت تا که گل زیاد احساس دلتنگی نکنه
 
 بازم برای گل آتش دعا کرد
 
 گلی که از جنس نور بود و به لطافت نسیم اما سوزان بود همچون آتش

حالا باید قدم بعدیش رو برداره
 
زیر لب زمزمه کرد خداحافظ باغ خاطرات ناتمام باغبان

خداحافظ گل آتش
 
 ونگاهی کرد به راه
 
راه سکوت
 
راه سرزمین تنهایی
 

حالا دیگه باغبون از در گذشت
 
 یه نگاه انداخت به آسمون.
 
 همون آسمونی ابی که وقتی خسته می شد
 
 نگاهشو می دوخت بهش و از لابلای برگای درختای باغ یه دل سیر نگاش  می کرد
 
 اینجا اما آسمون رو نمی بایست از لابلای برگا ورانداز کنه
 
اصلا مثل اینکه اینجا آسمونش وسیعتر بود
 

باغبون یاد قاصدکی افتاد که براش پیغوم آورده بود
 
 یه باغبون تازه به زودی برای گل میرسه
 
شایدم گل به واسطه یه قاصدک تازه نفس تا حالا برای باغبونای دیگه پیغوم فرستاده باشه

یه باغبون تازه
 
باغبون وقتی این خبرو شنید یه غم عجیبی رو دلش نشست
 
 اما بعد با خودش فکر کرد که این به نفع گل هست ،
 
 مگر غیر از این بود که باغبون می خواست گل شاداب باشه و مملو از طراوت و زیبایی
 
 مگر غیر از این بود که همه جماعت باغبونا دوستدار گلا هستن پس آروم آروم دعا کرد
 
 دعا کرد که یه باغبون خوب برای گل آتش برسه ،
 
 باغبونی که به گل برای شکفتنش کمک کنه
 
وبعد با صدای آرومی برای خودش خوند
 
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است

بگذار گل آتش باشد از آن باغبان تازه وارد
.

چه دشت وسیعی

اینجا حتی پرنده هم پر نمیزنه
 
اینجا فقط باغبون هست و آسمون
 
باغبون هست و باد
 
باغبون هست و سکوت
 
 باغبون هست و خدا
 
 از اینجا به بعد باغبون دیروز میشه مسافر امروز

توسکوت میشه خدا روبهتر حس کرد
 
شاید سفر به دیار تنهایی هم جزوی از زندگی مسافراست
 
سفری که تنها خودش هست و خودش

با خودش گفت مسافر: معلوم نیست چقدر این سفر طول بکشه
 
 شاید کم ، شاید زیاد ، شاید تا به پایان عمر

اما هر چی که باشه مهم همین مسیره 
 
 مسیری که از مقصد مهمتره 
 
مسیری که خیلی چیزا می تونه بهت یاد بده
 
مسیری که می خواست دلش رو بسپاره به خدا
 
 نزدیک غروب بود ، خورشید خانم آروم آروم داشت غروب می کرد
 
و مسافر آروم آروم همچون رودی بی صدا جاری می شد به همان سمتی که
 
او غروب می کرد ....

( دوست واقعی )

 

 تو دوست واقعی ات را زمانی پیدا میکنی که لحظه ی تلخی را پشت سر خواهی گذاشت.
 
آن روز تو می فهمی که چه کسی پاسخ محبتت را خواهد داد.
 
چه کسی در مقابل چشمان تارت دراین لحظه ی تلخ بی ادعا و مهربان دستت را خواهد فشرد.
 
 تو میتوانی معنای وفا را که مدتها برایت علامت سوال مبهمی بود دریابی.
 
 در همان روزست که از پشت کلامش مفهوم دوستی را میفهمی.
 
 و هزار ویک معنای جدید می یابی.
 
 جستجوی تو انگاه پایان خواهد گرفت که در می یابی
 
او همان کسی است که نه تنها در لحظات شکست تو لبخند نمیزند
 
بلکه در این لحظه ی دریغ فقط اوست که میتوانی در کنارش احساس ارامش کنی





خالی که میشی، حس میکنی رسیدی به جائی که همه چیز یه جور دیگه است.
 
 هیچ چیز این دنیا با معیار های تو جور در نمی آد ،
 
 پس دیگه چه فرقی میکنه که کجای کار باشی؟
 
 اصلا بقیهء زندگی چطوری سپری بشه ویا اصلا نشه، چه تفاوتی برات داره؟
 
 وقتی که می بینی تمام باورهای متبلور انسانی ات ،
 
 با یک رفتار پلشت به هم می ریزه، دیگه دنبال بقیهء ماجرا نیستی.
 
 فقط دلت از این می سوزه که این همه احساس، اون هم از نوع داغش!،
 
 خرج طرف کردی که دست آخر هم بهت بگن که اشتباه کردی .!!!؟

آدم ها تو شکار لحظه ها متفاوت عمل میکنند.
 
 بعضی ها آنقدر بلندند که برای رسیدن بهشون باید
 
 تمام نبردبون های دنیا را به هم وصل کنی!
 
،تازه وقتی که می خواهی بری به طرفشون ،
 
متوجه میشی که می ترسی از این که وسط راه پرت بشی
 
 توی یک برهوت وبا مخ بیای روی زمین،
 
 اینه که از خودت میپرسی،:
 
راستی اگر بخواهی یک لحظه از شکار های زندگی خودت را انتخاب کنی،
 
 دست روی کدوم لحظه میگذاری؟
 
 یعنی آبی ترین لحظهء زندگیت کدوم لحظه است؟

تمام گذشته ات را ورق می زنی، پر از لحظه های سپید و سیاه، لحظه های گنگ انتظار ،
 
 لحظه های داغ وپر التهاب بیقراری، دلتنگی، افسرده گی،
 
 خاموشی، سکوت، تاسف، اشک، لبخند!،
 
 سوختن ، ترسیدن، له شدن، خراب شدن!
 
، آواره شدن، وحشت کردن، لبریز شدن از عشق، از محبت،
 
و ابری شدن و هی باریدن تو شوره زار بی انتهای زندگی…

مگر میشه زندگی پر ماجرا داشته باشی و دلت برای یکی از اون لحظه ها تنگ نشه؟
 
 بی اختیار پاسخ به خودت میدی که: نه نمی شه…؟!!
 
 این همه احساس بالاخره یه جائی برای اعتماد کردن درش پیدا نمی شه؟
 
 اما خوب که فکر میکنی می بینی که نه…؟!!!
 
اینجاست که با خودت میگی : اگه راستش را بخواهی دلت برای حتی یک دقیقه
 
 از اون لحظه ها هم تنگ نشده.
 
 نه اینکه کل زندگی گذشته ات را رد کنی نه ، چرا پرت وپلا میگی؟
 
 چرا این همه پلشت فکر میکنی؟
 
بعد با خودت می اندیشی که روی صحبتت با لحظه های گیج
 
از آدم هائی است که خیال میکردی دوستت دارند . …!!!
 
و تصورت این بود که اونها بهترین دوستانت هستند!!،
 
 اشکت در می آد از اینکه این همه اعتماد حتی یه دفعه هم جواب نداده باشه،
 
 ولی آخه مگر میشه؟
 
 بعد به خودت میگی : حالا که شده!!،
 
 حتما یه جای کار ایراد داره، یه جای قضیه لنگ می زنه،
 
 اما به خودت که رجوع میکنی ،
 
 نقطهء سیاهی نمی بینی، تمام عمرت به غیر از اونجاهائی که دیگه نفهمیدی،
 
 یا بیشتر از اون درک نکردی، یک رنگ بودی؟!!!،
 
‌آخه همیشه از خودت پرسیدی :
 
 مگر برای درست زندگی کردن به غیر از این( یک رنگی )
 
که تو می شناسی،رنگ دیگه ای هم هست ؟
 
 اما خوب که نگاه میکنی می بینی که بعله!!!،
 
 بیشترین رنگ های موجود دنیا سیاست…!!!

یعنی آدم های زیادی هستند که دوست دارند مثل شب کور توی شب شکار کنند.
 
از پشت پنجرهء سیاه شب به زندگی دیگران نگاه کنند.
 
 آخه فقط توی شبه که بدون دغدغه توی چشمات نگاه می کنند،
 
 و بهت راحت دروغ میگند.!!!
 
 اما تو که از تمام رنگ های تیره نفرت داری به جز (ابی تیره)،
 
 پس با تو چرا اینطوری رفتار میکنند؟
 
 جوابی نمیگیری، باخودت میگی باید نوع دیگری رفتار کنی،
 
 یعنی درست مثل خودشون.
 
بعد بلافاصله به خودت نهیب می زنی: ای احمق!!!
 
پس در اون صورت چه فرقی بین تو ودیگران وجود داره؟
 
 باز به خودت برمیگردی و میبینی که نه ، تو یه جور دیگه ای هستی…؟!!!

وقتی این جوری حرف می زنی شاید خیال کنند که تو خودت را منزه و پاک میدونی؟
 
 و یعنی هیچ عیب و نقصی نداری،!!؟
 
 اگر اینطوری باشه که پس معصومی؟!،
 
 پس بیگناهی، بی اشتباهی؟،
 
 اما نه به خدا، تو باورت شده که انسانی،
 
 یه انسان با معیارهای ریزو درشت سبز و آبی دوست داشتن،
 
عشق ورزیدن، محبت کردن،وسوختن برای روشن کردن دیگران،
 
حالا اگر کمتر جواب گرفتی، یا اگر گاهی احساس میکنی که جواب نمی ده،
 
 پس عیب از تو نبوده!!،
 
 حتی هرگز این تصور را نداشتی که دیگران تورا نمی فهمند،
 
 چون اگر واقعیت داشته باشی ،
 
 مگر میشه که واقعیت شناخته نشه؟
 
حتی اگر حقیقت برای مدتی پشت ابرهای سیاه صحنه سازی و مصلحت گرائی دیگران
 
 پنهان بشه…...... 
 
 ولی حیف که  دیگه ماسک زشتی زده دیگه اعتماد نمیکنه
ماسک زده که زشت بشه بد به نظر بیاد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد