پرنده ی کوچک قلبم

وقتی قدم به کاشانه ی قلبم نهادی,ویرانه ی

 این قلب شکسته را امیدی تازه بخشیدی.

وقتی طنین صدایت کاشانه ی  قلبم

را پر کرد,روزگار خاکستری و شبهای

تاریک و خموش زندگی و

 لحظه های تلخ عمرمرا از یاد بردم.

وقتی چشمانت را که به وسعت دریا بودو

 به پاکی وزلالی آب بود به من دوختی

 ولبهای زیبایت برایم سخن گفت,

زندگی ام رنگ تازه ای به خود گرفت

و تازه توانستم امید را به گونه ای نو

 معنا کنم.....

آری,پرنده ی کوچک قلبم

,زندگی در کنار تو

 و در رویای تو بودن برای من زیباست.


 

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
رضا یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:41 ق.ظ http://delshodegan.blogsky.com

سلام
بار اوله میم اینجا...
زندگی حس قشنگی است که یک مرغ مهاجر دارد.

افسانه نویس گمنام یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:19 ب.ظ

نگاه می کنم به لب های زیبایت
شاید قطره ای از اشک خودم در آن ببینم

نگاه می کنم به چشم های نا سایهت
شاید بوسه خود را در آن پیداکنم

دست به تن تو می کشم
شاید نرمی برگ گل گمشده ام را آنجا بتوانم پیدا کنم

از دور تو را می بویم
تا با بوی گلم آشنا شوم

گل من . . .
------------------------------------------------
وقت کردین یه سری هم به ما بزنین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد