چه زود ...


 

در انتهای روز که دروازه های غروب

وا می شود به خلوت مغموم شامگاه

آهنگ پای خسته ای از عمق دور دست

آواز می دهد که روان شد کسی به راه

چشمان من به کاوش نا آشنای خویش

می جوید آن کسی که روان است سوی من

اما به عمق این ره متروک مانده نیست

غیر از خیال درهم و پر های هوی من

گاهی فرو روم به خیالی که بی خیال

از روی لحظه لحظه ی عمرم گذر کنم

خود را ز خود برانم و در این میان به هیچ

چون رفته ها نیامده ام را هدر کنم

لیکن به عمق جاده باز آن صدای پا

سر می کند ترانه و نزدیک می شود

خورشید روز می رود و روز می رود

کس سوی من نیامده تاریک می شود

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد