ای آشنای دیرین قلب من...

 

وقتی آسمان

 

در بی‌نهایت ستاره‌های نقره‌ای‌اش گم شد،
 


باور کنیم که شب، بوی نفسهای عشق را می‌دهد.

 


باور کنیم که در تابش دلکش مهتاب

 

عطر جاودانه یاسها جاری است.

 


شب‌بوها را،‌ پونه‌ها را، نسترنها را و چشمهایم را

 

 به نگاه رویایی‌ات می‌بخشم.

 


بالهای پرستو را به خاطر بسپار. 

 


من پشت دیوار تنهایی انتظار تو را می‌کشم.

 


سپیده ‌دم از افق چشمهای تو سر می‌زند...

 


                      ای آشنای دیرین قلب من...

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد