قدمهایم را روی رد پاهایت می گذاشتم
چون فکر می کردم اگر مانند تو باشم
دوستم خواهی داشت !
عزیزم هرگز نمی دانستم
تو حتی از خودت هم فراری هستی
فقط به تو فکر می کردم ...
و...
در رویا که نمیشد تو را آنگونه که هستی ببینم؟
نه ...
مرا ببخش که از تو یک بت ساخته بودم
سادگیم را به حساب حماقتم مگذار
چون من واقعا ساده بودم ...
نه احمق!!
من همانی بودم که می دیدی ... نه بهتر ... نه بدتر...
و این بدترین ضعف من است !
کاش مثل آنها که می دانند ...
میدانستم چگونه باید فریبت داد !
و چگونه باید از تو متنفر شد
وقتی بی تفاوت از همه چیز گذشتی
از آن همه احساس پاک ...
از آن همه مهربانی ...
از آن همه خاطره ...
از آن قلب عاشق ...
و چگونه باید از تو متنفر شد
وقتی غرورم را زیر پا له کردی !!
کاش میدانستم چگونه باید فراموشت کرد ...
کاش می دانستم !!