می خواهی بروی ... بی بهانه برو...


rose

می خواهی بروی ... بی بهانه برو...

بیدار نکن خاطره های خواب آلوده را !!

برو ... نگاه هم نکن !!

نمی خواهم ببینی که هنوز نرفته ... دلم برایت تنگ است

مانده ام چه کنم ؟

التماست کنم؟

نه ... این ، ممکن نیست!

شکستنی نیست غرورم ... همانند قلبم

می خواهی بروی

نه حرف بزن ، نه چیزی بگو !

نیست شو ... چون غریبه ها در مه و دود

می خواهی بروی

برو ... تنها بگذار مرا با رویاهایم ...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
آتنا دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:03 ق.ظ http://www.partenon.blogsky.com

دوست خوبم سلام:
کاش هیچ کس تنها نبود
کاش دیدنت رویا نبود
گفته بودی می مانم... اما رفتی ......
و گفتی: اینجا جا نبود
من دعا کردم برای بازگشت دستهای تو
ولی گویا بالی نبود!
یک نفر امد صدایم کردو رفت
با صدایش اشنایم کردورفت
پشت پرچین شقایق که رسید
ناگهان تنها رهایم کرد و رفت ....!
به روزم و منتظر قدمهای سبزت....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد