غریبه ام در جمع

 

 

 

باورهایم را از غریب آبادی آورده ام که رنگ ماندن داشت

 

اما به غروب سردی پیوند خورد که معنای هجرت داشت.

 

 باور کنید باورهایم تنها جاودانگی تنهاییهایم را تثبیت می کنند

 

 و غربتم دردهایم را تشدید می کنند.

 

باور کنید آمده ام میان شما غریبه ای تازه باشم

 

 غریبه ای منفرد اما گمشده در دنیایتان، کاش باور می کردید

 

از واقعیت دنیایم بریده ام

 

و به شهری آمده ام که مثل قصر رویایی است

 

 و مثل خواب گاهی تلخ و گاهی شیرین.

 

 می خواهم فریاد زنم شاید پنجره بیدار شود

 

و مرا دوباره به سیاهی دنیای سردم پیوند زند.

 

 باور کنید آمده ام تا دستهای سردم را

 

 در تکامل سبزو گرمی محبتهایتان سبز و گرم کنم.

 

اما پذیرای یک غریبه خواهید بود،

 

 غریبه ای که روزی آشنای مهربانیهایتان بود

 

 و چون به خطا پرواز کرد از حضور بودنتان دورش کردید

 

و آیا باز پذیرا خواهید بود دستهایی را که مثل شب سیاه

 

 و مثل غروب تب زده است

 

اما هنوز به التماس بوسه گاه دستهایتان

 

 بارانی ترین شب چشمانش و زنده نگه داشته تا شاید پذیرا گردد. 

 

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
میلاد سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:23 ب.ظ http://behtarinsite.blogsky.com

۱-باشه بابا باور کردم.
۲-خیلی وبلاگت باحاله نخ سو زن قالبش

هومن سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:44 ب.ظ http://lopo.blogsky.com

دارم عکسهایت را به تاراج میبرم و نوشته هایت را هم یک گوشه از دفترم را پر خواهد کرد همه اش قشنگ است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد