خداحافظ...



عزیزی که فرصت بیان احساسات رو به من ندادی، خداحافظ.

من دیگه غرق تنهایی شدم که تو می خواستی در آن غرق بشم.

می خوام ساده و پاک برای تو و قلب خودم و همه اعتراف کنم،

و مطمئنم این چیزی از ارزشهای من کم نمی کنه

 و لطمئه ای هم به غرورم نمیزنه.

برای یکبار و حتی آخرین بار هم که شده

مجبوری احساس منو بخونی، می دونی چرا؟

چون دیگه گوش نمی دی و فقط چیزی رو می خواهی که

 خودت می خواهی ببینی یا بشنوی.

می دونی وقتی کسی داره غرق می شه، دیگه نمیگه سلام.

فقط کمک می خواد، ولی کار من دیگه از کمک خواستن گذشته.

می خوام برای آخرین بار بگم: که من

 برای نابود نشدن عشق و احساسم همه ی تلاشمو کردم.

درست تو لحظه ی اوج، درست تو اون بالا بالاها،

 که فکر میکردم دستت توی دست منه..

ولی افسوس که تو خیلی وقت بود دستت رو از دست من جدا کرده بودی،

و من چه دیر فهمیدم، که تنها درون گود وایستادم و

 دارم برای چیزی می جنگم،

که اون خیلی وقته مال من نیست.

من توی وجود تو، یه ذره از وجود خدا،

 یا حتی یه تکه از وجود خودمو پیدا کرده بودم.

تو اون شاهزاده ای نبودی که من توی قصه هام ازش یه بت ساخته بودم.

تو حتی اون چیزی که خودت رو نشون میدادی، هم نبودی...

برای من دیگه اسم تو یا هویت تو مهم نیست.

برای من اون عشق و احساسی که توی وجود تو پیدا کردم،

 عزیز و دوست داشتنیه.

واسه همین هم تا ابد دوستت خواهم داشت.

فقط بدون، همیشه خواستم پُر بشی از من.

تو عمیق تر از اونی بودی که احساس من بتونه تو رو پر کنه.

و هر چی تلاش کردم، دیدم تمام وجودت خالیه، آره! از من خالیه.

آخه من چقدر هستم که بتونم عظمت وجود تو رو پر کنم.

به جای اینکه من پُرت کنم، غرق اعماق وجود تو شدم و نابود شدم.

آره! توی وجود تو گم شدم..

و کسی به من فرصت کمک خواستن هم نداد.

همیشه از خدا می خواستم که یه عشق واقعی رو بهم بده،

اون عشق رو بهم داد، گرچه خیلی زود هم ازم گرفت.

 هر چه بیشتر میگذره به حقیقی بودن اون عشق مطمئن تر میشم.

حتی نبودن تو توی این مدت نتونست ذره ای از احساس من کم کنه،

چه بسا هر لحظه قدرتش رو توی قلبم بیشتر از پیش احساس می کنم.

دلم می خواد برات آرزو کنم که یه روزی عاشق بشی،

ولی برات آرزوی قشنگتری می کنم..

اینکه اگر عاشق شدی هیچ وقت دلت نشکنه

 و در کنار عشقت طعم خوشبختی واقعی رو بچشی.

آرزوی یه عاشق برای معشوقش چیزی غیر از این نمی تونه باشه.

دیگه حتی نمی خوام فکر کنم که احساس واقعی تو چی بود؟

دیگه دنبال مقصر هم نمی گردم.. دنبال برنده و بازنده هم نیستم.

اگه برنده و بازنده ای هم باشه.. اون برنده تویی..

 

تو بردی... آره! فقط تو بردی.

 

 من خوشحالم که به تو باختم.

 


 

نظرات 3 + ارسال نظر
صونا پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:33 ب.ظ http://hoveyat.blogsky.com

نوشته هات بسیار زیبا و هماهنگ با آهنگی هستند که گذاشتی.
امیدوارم دوستان خوبی برای هم باشیم.

غریبه آشنا پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:56 ب.ظ

میدونی من آخرش میفهمم تو کی هستی مادر بزرگ ( چشمک )

راستی تنهایی اوج صداقته

دوسش دارم ( تنهایی )

بازم بیا خانومی

یا علی

ماهک و پیشول جمعه 17 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:58 ق.ظ http://mahak-va-pishoo.blogsky.com

سلام
زندگی غماره سعی کن آسو بموقع رو کنی تا هیچ وقت نبازی
بازم به ما سربزن
شاد زی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد