درپهنای این مرداب
اندیشه های من مانند یک حباب
می نشیند به روی گل همیشه آب
ونیلوفرباز می کندآغوش خویش را
به روی مهمان نورسیده وغمدار
حباب چوشنید قصه نیلوفر وگرداب
فغان داد وزیاد برد آفرینش خودرا زباد وآب
پرگشود زآن مرداب
رفت ورفت تارسید به یک سرداب
مرداب بانگ برآورد زگرمی آب
گفتم تودیگرچرا؟
گفت زبدعهدی زمان، زجوش وخروش نامردمان ، زبی وفایی کسان
من ماندم ویک آرزو
بازهم ببینم زگروه مردمان هیاهو
آمینی گفتم وسرپرزدم
به باغ گل وگلاب
دیدم که گلها همه پژمرده اند
سلام
اینکه گفتی انسان بدبین با خورشید آدم برفی درست می کند
خیلی جالب بود
مثل بیشتر مردم ایران و سیاست گذار های ما
اما آرزویی که در شعر مرداب گفتی ژوشیده مانده است
من ماندم و یک آرزو
؟
؟
خیلس زسبا و جالب بود امیدولرم تو زندگیت موفق باشی
تو هم مث من احساس تنهای میکنی