هزار حرف نگفته!

 

 
 
 
احساس میکنی پر از حرفی.
 
  یه چیز هایی داری که باید بگی. به یکی.
 
 بالاتر از یه درد دل.
 
 یه گره کور یه جایی زیر قفسه سینت که گاه و بیگاه
 
داغ میشه. میسوزه. آتشت میزنه.
 
یه معما که هیچ وقت نخواستی حلش کنی، 
 
 یا نتونستیش. 
 
وحشت داشتی.
 
همیشه میترسیدی اگه دست بهش بزنی،
 
 کل کلاف وجودت به پیچه بهم .

یه روز  از اول صبح،همه بی مهرتر از همیشن.
 
 نمیدونی چرا.آخه چی شده؟
 
 شاید تو بد شدی. نمیدونی .
 
 فقط میدونی که نا مهربانی ها یکی پس از دیگری
 
 مثل زلزله های کوچیک تکونت میدن. 
 
نا خودآگاه یاد اون راز قدیمیت میوفتی.
 
 اینبار یه تکون چند ریشتری میخوری.
 
 بی تاب میشی. به خودت اعلام جنگ میکنی.
 
 دیگه تحمل نداری.
 
 یه پیام آور صلح میخوای.
 
 یکی که باهاش حرف بزنی.
 
به همین سادگی.
 
 فقط یکی که همه چی رو برات ساده کنه.
 
 خدایا کی میتونه باشه؟

یکی باید باشه.آره آره ،یکی هست..

کلمه هاتو با احتیاط تمام کنار هم میچینی.
 
 هر چی جلوتر میری برای توحیاتی تر میشن.
 
سعی میکنی کنترل تو از دست ندی.
 
آروم سعی میکنی معماتو براش تشریح کنی.
 
نگاهش جلوی چشاته.
 
 نوع نگاهش گیجت میکنه.
 
 معنی نگاهه شیرینش با محتوای حرفای  تو نمیخونه.
 
 ولی تو باز میگی و می نویسی...
 
و اون فقط گوش میکنه.

بالاخره تموم میشه.
 
 تو وجودت دنبال یه جور حس "آخییییییش" میگردی،
 
اما پیداش نمیکنی.
 
حرفات ته میکشن.
 
 حس اینکه نتونستی خوب بگیشون شروع میشه..
 
منتظره نظرشی.
 
 یه راهنمایی ، یه همدلی، یه همدردی ،
 
ولی نه...انگار...خدای من..انگار...
 
داره حرفای دیگه ای بهت میگه.
 
چیزای که الان انتظارشونو نداری.
 
همه چی تو ذهنت به هم میریزه.
 
 حس هاتو قاطی میکنی.
 
 گیج تر میشی.
 
 میخوای آشفته شی، فریاد بزنی...
 
اما...

اما ... به خودت دلداری میدی...
 
تصمیم می گیری دیگه چیزی نگی... 
 
  خودت رو بیشتر از این سبک نکنی
 
چون حالا دیگه فکر می کنی که اون هم مثل بقیه است...

معما تو میزاری کنار،

          و  باز تو می مونی و هزار حرف نگفته.....


نظرات 3 + ارسال نظر
سمانه جمعه 7 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:09 ق.ظ http://www.blue-lover-yass.blogspot.com

سلام دختری که جز تو هیچ کس و نداره...من هم یه دخترم.از جنس تو و جالبتر اینکه یه دختر از جنس تو...خیلی دوست دارم حتی اگه شده واسه یه مجال کوتاه بتونم باهات صحبت کنم.این اجازه رو به من میدی؟ منتظر جوابت هستم

سمانه جمعه 7 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:11 ق.ظ http://www.blue-lover-yass.blogspot.com

من خیلی وقتها به بلاگت سر زدم و همیشه از متن های زیباش لذت بردم و خیلی اوقات از سر شوق گریه کردم به اینکه....منو منتظر نذار لطفا

هومن جمعه 7 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:58 ق.ظ http://lopo.blogsky.com

مثل همیشه زیبا بود :) خوندمش برم پایینی رو هم بخونم
خوب مینویسی انصافا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد