حرفهای نا گفته ...

منم این خسته دل درمانده

به تو بیگانه پناه آورده

منم آن از همه دنیا رانده

در رهت هستی ی خود گم کرده

 

از ته کوچه مرا می بینی

می شناسی ام و در می بندی

شاید ای با غم من بیگانه

بر من از پنجره یی می خندی

 

      

گریه کن گریه نه بر من خنده

یاد من باش و دل غمگینم

پاکی ام دیدی و رنجم دادی

من به چشم خودم این می بینم

 

خوب دیروزی من در بگشا

که بگویم ز تو هم دل کندم

خسته ازاین همه دلتنگی ها

بر تو و عشق و وفا می خندم

       با تو حرفی دارم        

   جز تو ای دور از من

 از همه بیزارم

 

نظرات 3 + ارسال نظر
ُصونا جمعه 12 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 02:44 ب.ظ http://www.hoveyat.bologsky.com


آن نی خشکم که بر لبهای نوازشگر ناپیدای تو،که قصه ی فراق را در من می نوازی به غربت خویش پی بردم.
و اکنون نه در این عالم،که در خویشتن قرار ندارم.
ونه در زیستن که در بودن خویش نمی گنجم،که جامه ی تنگ خویشتنم.

اشک پریشان جمعه 12 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 06:21 ب.ظ http://khazoone.blogfa.com

سلام دوست گلم
خوبین ؟
شعر بسیار زیبایی بود
موفق و موئید باشید
یا حق

بی نام شنبه 13 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:38 ق.ظ

دلم برات تنگ شده بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد