منم این خسته دل درمانده
به تو بیگانه پناه آورده
منم آن از همه دنیا رانده
در رهت هستی ی خود گم کرده
از ته کوچه مرا می بینی
می شناسی ام و در می بندی
شاید ای با غم من بیگانه
بر من از پنجره یی می خندی
گریه کن گریه نه بر من خنده
یاد من باش و دل غمگینم
پاکی ام دیدی و رنجم دادی
من به چشم خودم این می بینم
خوب دیروزی من در بگشا
که بگویم ز تو هم دل کندم
خسته ازاین همه دلتنگی ها
بر تو و عشق و وفا می خندم
با تو حرفی دارم
جز تو ای دور از من
از همه بیزارم
آن نی خشکم که بر لبهای نوازشگر ناپیدای تو،که قصه ی فراق را در من می نوازی به غربت خویش پی بردم.
و اکنون نه در این عالم،که در خویشتن قرار ندارم.
ونه در زیستن که در بودن خویش نمی گنجم،که جامه ی تنگ خویشتنم.
سلام دوست گلم
خوبین ؟
شعر بسیار زیبایی بود
موفق و موئید باشید
یا حق
دلم برات تنگ شده بود