دختری که هیچ کس و جز تو نداره ...

 

 می نویسم...

می نویسم از مرگ پادشه غم و جادوگر پیر

 از زمزمه ی باران، از رود

و از نیروی چسبناک میان گل و گلدان ...

 می نویسم که چگونه ابر می گرید

 و خاطره چگونه می ماند.

 می نویسم که چگونه لحظه ها شکل می گیرند.

 از احساس می نویسم که چگونه بال و پر می گیرد.

 خواهم نوشت چگونه با تمام وجودم

 در اقیانوس چشمانت پارو زدم

 تا به دروازه ی قلبت رسیدم.

 فقط برای تو می نویسم.... 

 

بهانه ی گریه می خوام

بهانه ی فریاد زدن

نه در بیابانم نه تشنه 

 اما ...

 سراب می بینم گیج، سردرگم نمی دانم...

رحم کنید دیدگان من بر دل تنگم رحم کنید

اشک هایم فاصله ی بین چشمهایم را فریاد می کند

 و تواصوا بالصبر ...

من برای خدا می نویسم چون خیلی  دوسش دارم،

 که خیلی ازش گله دارم !!!!!

خدایا

تو خود گفتی : بخوان  تا  اجابت کنم

پس ....

 چه کنم خدایا ؟

به بهانه ی کدامین درد بنالم؟

 ولی باز در این لحظات میگم :

یا قاضی الحاجات

در این لحظات  تو تنها امیدی هستی که

 دست در حلقه نیازت اویخته 

 و رحمتت را تمنا میکنم...

به تمام رحمانیتت سوگند,

که هنوز بر دستگیریت امیدوارم ....

.

.

.بوسه های تو گنجشککان پُر گویِ باغند

 تن تو آهنگیست و تنِ من کله ایست که در آن می نشیند

 تا نغمه ای در وجود آید:

 سرودی که تداوم را می تپد

 در نگاهت همه ی مهربانی هاست

قاصدکی که زندگی را خبر می دهد

 و در سکوتت همه ی صداها

فریادی که بودن را تجربه می کند.

 

«احمد شاملو»

 

دستهای نسیم

چه آرام حریر نگاه  را

 از شانه در برداشته تا پنجره را

 رو به آسمانی زیبا بگشاید

 تا شاید در نگاه دخترک

هزاران هزار امید جای گیرد  

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد