ای نهایت مهربانی....

 

ساده مثل بچگی هامون

کنج اتاقم افسرده و مغموم نشسته ام دفتر ذهنم را آرام آرام ورق می  زنم...

            صفحه اول: نشاط، شور و بی خیالی ...

            صفحه دوم: تلاش، سعی و پشتکا ر  

            صفحه سوم: احساسی غریب، محبت و یا شاید عشق

            به اینجا که می رسم انگار دیگر ذهنم را یارای پیش رفتن نیست،

به اینجا  که می رسم در مغزم تابلوی عبور ممنوع نمایان می شود

 و در دلم....

 چه تضادی دارند این دو با هم

 و چه نیازی که همواره آن را انکار می کنند...

            نمی دانم چه مدت غرق بودم

در افکاری که بوی ناامیدی می داد

که ناگه صدای دعوتت از گلدسته های عشق رهایم کرد

 از زیر چکمه های احساس.

            حال او بود و دلی که دلش پر بود از غم تنهایی.

            خدایا من باز هم آمده ام اما این بار تنهاتر از همیشه.

 آری آمدم،

 من از پشت خروارها حادثه آمدم.

من از آنسوی کوه های سرزمین بی کسی آمدم.


            خدایا گنه کردم می دانم، اما به "الرحمن الرحیم" ایمان دارم.

 آری من می  پرستم خدای مردانی که

"ایاک نعبد و ایاک نستعین" را

چراغ زندگیشان قراردادند.

 بار خدایا پس به را راست هدایتمان کن.

            خدایا، خدای مهربانم به پاکی دل خوبانت قسم،

 به مردانگی مردانت قسم،

 به نجابت زنانت قسم، خدایا دستان حقیرم محتاجند،

 خداوندا زبانم را یارای  گفتن نیست

 تو خود می دانی پس کمکم کن

 ای نهایت مهربانی....

دیگر به پایان رسیده ام من آبستن تمام دردهای ناگفته ام

زیباترین گناه

یک نگاه یک آشنایی،یک آشنایی یک عشق،

یک عشق یک تصادف،یک تصادف یک گناه،

گناهی زیبا، ولی.....

ولی اینبار....

تنت با حالتی مبهم ، به جای تو سخن می گفت

و استنباط من از گردش خون در رگت این بود:

« تو را من دوست می دارم! »

به دستت دست لرزانم گره میخورد

خدا ، خندان ، به بند سرنوشتم ، سرنوشتت را گره میزد

و او سرهای ما را سوی هم می برد

و لبهای ترک دار مرا در حوض لبهای تو می انداخت

صدای عقل میگفت: « ایندو را از هم جدا سازید ! »

صدای تن ولی می گفت: « لبها را به هم دوزید »

و ما عمداً صدای عقل را از گوش می راندیم

خدا ما را اسیر خواب شیرین جوانی کرد!

و من سهم بزرگی از تو را در سینه میدادم - نفسهایت -

همان سهمی که بی او زندگی هیچ است

همان سهمی که بی او جسممان مرده است

- و دیگر سرنوشت روح نا معلوم!

که از دنیای بعد از مرگ ما چیزی نمی دانیم -

همان سهمی که بی او ...

عشق آیا سرد می گردد ؟!!

– و من اندیشه کردم….

عشق بی او گرمتر از هر زمانی بود –

و من … آری …

نفسهای تو را در سینه میدادم

و این سهم بزرگی بود

ولی با آن امیدی که مرا با تو نگه میداشت

نفسهای تو جزء کوچکی بود از تمام تو

و خوابی بود

و من باور نمیکردم

بدین حد خوب و شیرین باشد این رؤیا!

و آیا … هیچ … رؤیا بود؟!!

و یا عین حقیقت بود و من رؤیاش می دیدم؟!

به هر تقدیر شیرین بود

به هرصورت گوارا بود

شرابی که من از لبهای تو چیدم

تمام خوشه هایش را

و با انگشتهایم خوب افشردم

تمام دانه هایش را

و در چشم تو نوشیدم

تمام جرعه هایش را

و در آغوش معصوم تو سر کردم

تمام نشئه هایش را

و زیبا بود ؛

نه با اندوه باید ماند

نه غم را باید از خود راند

بیا تا ما شریک شادی و اندوه هم باشیم

 

 


طرح چشمانت زمین محبت بود و من قانون جاذبه اش را

وقتی سیب سرخ دلم افتاد فهمیدم .....

همیشه نگاه تو به دنبال کسیست که نگاهش در پی دیگریست..... 

 

رسم بازی عشق این بود که من بشمارم و تو قایم شوی

 به همان رسم های قدیمی کودکانه (قایم باشک)

هنوز نشمرده بودم که رفتی

و چنان ناپیداکه برای همیشه بدنبالت

سرگردان و آواره شدم

 لعنت به این بازی بچه گانه لعنت.....

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد