بغض بی صدا

 
 
من خسته ام ، خسته
 
خسته و سرگردان ، تنها و بی کس

گوشه اتاق تاریکم نشسته ام ،

مثل هرشب تنها همدمم را در آغوش کشیده ام .

او کیست ؟

دو زانوی من ....
 
آری من دو زانوی خویش را در آغوش کشیده ام
 
و او را میفشارم

تا حس سفر در دلم همیشه تازه بماند .

آری دو زانوی من همیشه مرا
 
 در یافتن عشق و حقیقت همراهی کردند ،

اما هیچگاه آن را نیافتم .

درها همه بسته بودند ،

قلبها یخ زده و توخالی...

حال می خواهم بگریم
 
 فریاد بزنم
 
ناگفته ها را بازگو کنم

اما برای که ؟
 
 اما برای چه؟

جز این دو زانوی من چه کسی است تا مرا دریابد.؟

چه کسی است تا من بتوانم

با او از عشق و دوست داشتن بگویم ؟

آرای به راستی که هیچ کس نیست .....

هست؟

من تنها هستم ، تنهای تنها ....

شاید فقط تنهایی مرا بفهمد ....
 
 شاید تنهایی بتواند

داغ تنهایی را در من آرام کند!

این دو زانوی من،

که هرگز مرا تنها نگذاشتند

اکنون خسته اند
 
حس رفتن ندارند
 
می خواهند در آغوش من بمانند....

تنهایی تنها کسی بود که من
 
می توانستم برای او آرام آرام اشک بریزم 

وآنگاه

آرام و بی صدا زانوهایم در
 
آغوش من به خواب می رفتند

و من در آغوش سرد تنهایی
 
تنهایی با همه رفافتش

تک تک رویاهای مرا سوزاند

رویای عشق را
 
 رویای فردا را....

اکنون من تنها هستم
 
تنهای تنها

در اتاق تاریکم .....

پس ای تنهایی با من بمان

اما از تو خواهشی دارم میکنم

هیچ گاه حس عشق را در من
 
همچون رویای عشقم نسوزان

هر چند میدانم که تو او را هم از من خواهی گرفت

حال من در تنهایی خویش گم شده ام
 
 همه چیز را از دست داده ام
 
 حتی خودم را ......
 

مرا به تنهایی خود واگذاشتند همه

همه رفتند ولی تو هم...

هنوز هم هر از چند گاهی تصویری

 از آن روزهارا به خاطر می آورم

مثل ماری درون ذهنم می پیچد و مغزم داغ می شود

 و می خواهد منفجر شود

آن جاست که دنبال تگه کاغذی یا دسته صندلی می گردم

 تا روی آن بنویسم

هرروز همه خاطرات آن روزها را به یاد می آورم

 و همانهاست که هر روز مرا می سوزاند و خاکستر می کند

 وروز بعد دوباره همان داستان تکرار می شود

مدت هاست که در جهنم این خاطرات اسیرم

مگر می توانم ذره ای از نگاه های او ٬ خنده های او

  حرف های او ٬ اشک های او

نگاه های او و باز هم نگاه های او را فراموش کنم؟

هرگز نفهمیدم که از کجا شروع شد و در کجا خاتمه یافت

 مثل قطعه ای از پازل می ماند

که قطعه های اطرافش گم شده است

 و امروز دقیقا در نقطه ای ایستاده ام

که سال پیش خاطراتم از آنجا شروع می شود

 و در همین نقطه است که همه چیز پایان می یابد

افسانه زندگی من فقط همین یک نقطه است.

تا کنون هزار بار فکر کرده ام

برای اتفاقی که شروعی نداشته پایانی هم نباید باشد

 و اتفاق او این گونه بود و این دست تقدیر بود

 که من در نقطه ای اسیر باشم و او

 در خطی مستقیم تا بی نهایت حرکت کند

 ودر این میان دست و پا زدن های من

در این پیله پست که چه بی حاصل بود.

 امروز من از او دور خواهم شد.

تا آنجا که از تابش نگاه او در کسی یاچیزی پناه بگیرم .

و اورا برای کسانی رها خواهم کرد که

روح نگاه های او را هرگز در نخواهند یافت.

 من می روم و می میرم تا کرم وجودم پروانه ای شود

 برای زندگی دیگران و اینبار

 نه این ها را روی تکه ای کا غذ یا دسته صندلی

بلکه روی تک تک سلول های قلبم می نویسم

 تا هر زمان هر جا که تپید گواه آن باشد

 که من چرا مردم.

از زندگی از این همه تکرار خسته ام

 

نظرات 1 + ارسال نظر
MAT جمعه 10 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 01:41 ب.ظ

SALAM BANOO HALET KHOBE KHILI ZIBA MINEVISI MESLE HAMISHE .AZ KHODA MIKHAM BE HAR CHI MIKHAY BERSI

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد