اگرمی دانستم نگاهت زبان نگاهم را نمی فهمد
هیچ گاه نگاهت نمی کردم
اگر می دانستم روزی تو را از دست می دهم
هیچ گاه به دستت نمی آوردم
اگر می دانستم جدایی به این حد تلخ است
هیچ گاه دل به دوستی نمی بستم
اگر می دانستم جدایی برای عشق است
هیچ گاه عاشق نمی شدم
اگر می دانستم سرانجام عاشقی چنین است
هیچ گاه آغاز نمی کردم
برای تو می نویسم
به خودم چرا،
اما به تو که نمی توانم دروغ بگویم!
می دانم بر نمی گردی!
می دانم که چشمم به راه خنده های تو خواهد خشکید!
می دانم که در تابوت ِ همین ترانه ها خواهم خوابید!
می دانم که خط پایان پرتگاه گریه ها مرگ است!
اما هنوز که زنده ام!
گیرم به زور ِ قرص و قطره و دارو،
ولی زنده ام هنوز!
پس چرا چراغه خوابهایم را خاموش کنم؟
چرا به خودم دروغ نگویم؟
من بودن ِ بی رؤیا را باور نمی کنم!
باید فاتحه کسی را که رؤیا ندارد خواند!
این کارگری،
که دیوارهای ساختمان نیمه کاره کوچه ما را بالا می برد،
سالها پیش مرده است!
نگو که این همه مرده را نمی بینی!
مرده هایی که راه می روند و نمی رسند،
حرف می زنند و نمی گویند،
می خوابند و خواب نمی بینند!
می خواهند مرا هم مرده بینند!
مرا که زنده ام هنوز!
ولی من تازه به سایه سار سوسن و صنوبر رسیده ام!
تازه فهمیده ام که رؤیا،
نام کوچک ترانه است!
تازه فهمیده ام،
که چقدر انتظار آن زن سرخپوش زیبا بود!
تازه فهمیده ام که سید خندان هم،
بارها در خفا گریه کرده بود!
تازه غربت صدای فروغ را حس کرده ام!
تازه دوزاری ِ کج و کوله آرزوهایم را
به خورد تلفن ترانه داده ام!
پس کنار خیال تو خواهم ماند!
مگر فاصله من و خاک،
چیزی بیش از چهار انگشت ِ گلایه است،
بعد از سقوط ِ ستاره آنقدر می میرم،
که دل ِ تمام مردگان این کرانه خنک شود!
ولی هر بار که دستهای تو،
(یا دستهای دیگری، چه فرقی می کند؟)
ورق های کتاب مرا ورق بزنند،
زنده می شود
و شانه ام را تکیه گاه گریه می کنم!
اما، از یاد نبر! بی بی باران!
در این روزهای ناشاد دوری و درد،
هیچ شانه ای، تکیه گاه ِ رگبار گریه های من نبود!
هیچ شانه ای!
hanozam man man hastam va to to hasti. hich chizi tagir nakarsde fagat zamn bayad bashe ta befahmim ke chegadar mikhahim
سلام
خیلی غمیگن هستید
امیدوارم سال جدید برایتان مملو از شادی باشد
سفر همیشه قصه رفتن و دلتنگیه
به من نگو جدایی هم قسمتی از زندگیه
همیشه یک نفر میره آدم و تنها می ذاره
میره یه دنیا خاطره پشت سرش جا می ذاره
همیشه یک دل غریب یه گوشه تنها می مونه
یکی مسافر و یکی این وره دنیا می مونه
بازم سلام
یه شــب بارون زده و مــن و هــجوم بی کسی
منتظر مونده ام تا تو هــم کــی به دادم برسی
واژه به واژه خـــــط میزنــم شعر بی تو موندنُ
نمیشــــه از یـــــادم بــــره غــــزل از تو خوندنُ
نهــــــــایت حضـــورم تو غــروب بی همنفسی
طلـــوع تـــــرانه ای تو کــــوره راه دلــــواپسی
شــــک نکن، موندنم به پــــــــات یه قصه درازه
یه قماره که عشقُ به سادگی به پات می بازه
سلام
سلام
سلام
دیگه اینقدر غمگین نباشید دلم گرفت
یک روز رسد غمی به اندازه کوه
یک روز رسد نشاط، اندازه دشت
افسانه زندگی چنین است عزیز
در سایه کوه باید از دشت گذشت