می بینی سکوتم را!
می بینی درماندگی ام را؟
می بینی نداشتنت چه بر سر فریاد خاموشم آورده است؟
می بینی دیگر رؤیای داشتنت هم نمی تواند
تن لرزه های شبانه ام را آرام کند؟
می بینی هق هق ِ نگاهم چه سرد بر
دیواره ی همیشه جاودانه ی نبودنت مشت می زند؟
می بینی؟
دیگر شانه هایم تاب تحمل خستگی هایم را ندارد
دیگر حتی حسرت باران هم نمی تواند حسرت نداشتن تو را کم کند
دیگر آنقدر بغضم سنگین شده است که توان گریستنم نیست
می بینی دستهایم سرد تر از هر زمانی
عکس ِ نداشته ات را مسح می کند؟
می بینی؟
هنوز هم گمان می کنم پائیز است و قرار است
تو بیایی
بهار هم نتوانست برای من پاییز را به پایان برساند
می بینی؟
تقویم من تنها یک فصل دارد
به دیوارها بنگر
می بینی دیوار های اتاق پر از خط های گذر زمان ست؟
دیگر دیوارها جایی ندارند که من خط نشان نیامدنت را
بر پیکرشان نقش کنم
می دانم نازنین خاطری ندارد تا خیالت را از سفر پاک کند
لااقل به هوای دیوار ها باز گرد
می پرسی تو را دوست دارم؟
حتی اگر بخواهم پاسخ دهم نمی توانم
مگر می شود با کلمات ، احساس دستها را بیان کرد؟
مگر ممکن است با عبارات شرح داد که
آن زمان که با دیدگان پر اندیشه و روشن بین به من می نگری
چه نشاط و لطفی دلم را فرا می گیرد ؟
می پرسی تو را دوست دارم ؟
مگر واقعا" پاسخ این سوال را نمی دانی ؟
مگر خاموشی من ، راز دلم را به تو نمی گوید ؟
مگر آه سوزان از سر نهان خبر نمی دهد ؟
راستی آیا شکوه آمیخته به بیم و امید ، که من
هر لحظه هم می خواهم به زبان آورم و هم سعی می کنم
که از دل بر لبم نرسد ، راز پنهان مرا به تو نمی گوید ؟
عزیز من !
چطور نمی بینی که سراپای من
از عشق به تو حکایت می کند ؟
همه ذرات وجود من با تو حدیث عشق می گویند
بجز زبانم که خاموش است
قطعه ای از "راز دل " آلفیری
سلام
به بانوی مهربان ماه
حالا هزاران سال بعد از تو یاد سکوت خویش می افتم
شب نیست از اندوه چشمانت،پلکی به رویِ پلک بگذارم
ترسم فراموشت کنم ناگه، تا از خیالت چشم بردارم
من بودم وماه وشب وشعرم؛ ـ شعری که سهم چشمهایت شد!
حرفِ دلت با ماه می گفتی؛ ـ ماهی که هر شب داده آزارم ـ
سکوت ؟؟؟
سلام بانوی خوب و روشنایی!
بنویس تا اونجا که دیگه هیچ ظلمتی نتونه غصه هاتو پر کنه...
نوشتن تنها موهبت خوب خداست...
برات آرزوی بهترینو دارم
بهترینو
یا حق
سلام!
پیام نازت را بوسیدم ومهربانیت رابه جان ودل پذیرا یم کاش محبت رابا همهء انسان ها عجین بودی که کینه وکدورت را درجهان نامی نمی بود.
بانوی ماه!
خوب خوبم.
در اولین نگاه تو وآخرین عبور
دل ا ندرون سینه چو بسمل همی تپد
تو می روی زدیده وباور نمیکنم
اینسان که بر حکایت من نقش بسته ای
در هر کجا وصال ترا جستجو کنم
با هر نگاه خیال ترا آرزوکنم.
حضرت ظریفی تامپره فنلاند
راستی بانوی عزیزم عضو این وبلاک نیز هستم که گاهی بدان سروده هایم را نقش می زنم سری بزن:
(http://www.ashkemaah.blogfa.com/
مانده در آستانهی بهت
خیره و مات
من هستم!
بر محیطِ حجمی
سرشارتر از تهی احساس، رقصیده
من هستم!
مرثیهای ناهمگون را میمانی
گاه ترک خورده
گاه شکسته
گاه ویرانه
آن ناگاهِ رویایی را چگونه است که نمیبینمات؟!
با دشنهای کینآلود بر قلب هستی خویش زخمه میزنی
که چه؟
دیوانهوار بر طبل بیعاری لحظههای خویش ضرب میگیری
که چه؟
برای توام شاید
زمزمهگونهای خیالانگیز،
یا لالایی خوابی گران که به گاه آمده است؟!
با تو بگویم؛
تاپ تاپ دلات بیصداست
هیاهوی ذهنات بیصداست
نگاهات بیصدا
صدایات بیصداست.
آن که غریب و ناآشنا مینگرد
من هستم!
سلام دوست مهربانم.
ممنون از لطفت. شعر زیبایت را خواندم...
موفق باشی.
سلام...
چه سان زیبا انتظار را به انتظار نشسته ای ...
سلام خوبین خانمی راستی اون مصطفی بالای کیه؟
خوب بگزریم روزگار خوش می گذره سال نو مبارک البته قبلا تبریک گفتم ..... و در اخر باز هم افرین
سلام
باورم نمیشه که آرزویی چنین تلخ داشته باشی.
آرزو میکنم همانطور که آرزوت رو غلط نوشتی آرزوت درست نباشه.
قسمتی از آرزوهام رو نوشتم.
به دقت بخوان مژده رسان.
ساغول ، وارول
mesle hamishe ziba bod. to shahkari . binazir az tahe delet sher migoi