ای شما ....

 

ای شما!

شما که شعر گیجتان می کند

هرگز شما پرنده ترسانی را به سینه فشرده اید؟

من سارها که از شاخه هایم می پرند

 بیمار می شوم

اما شما

شما از شیب ماه که پایین می آمدید

انگورهای خانه ما رسیده بود

پیراهنی دوخته بودم از تیکه های ابر

خیس و سرد

انارها را تند تند دانه می کردم

پیش از غروب پیش از صدای پا پیش از صدای در

اما شغال ها تمام شب زوزه می کشیدند

و من بند بند انگشتان تکه پاره ام را

به دستانم وصل می کردم

تا روز بعد به خود بگویم

من آفتابی ترین روز زندگی ام را

با گنجشک های گرسنه قسمت کرده ام

باور کنیم حرف آراممان نمی کند

وقتی که در به در در پی کسی می گردیم

حرف آراممان نمی کند مگر پیش از خواب

وقتی سخت بخندیم و روز را فراموش کنیم

یا گریه کنیم تا به خواب برویم

 

نظرات 1 + ارسال نظر
/ پنج‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1386 ساعت 09:50 ق.ظ http://ghesmateman.blogsky.com

نمی دونم چی بگم ...

همهی اینا رو که گفتی قبول داری ؟

اینجا بهمن ۸۳ هستش ؟

هنوز حرف آرومت نمیکنه ...؟

من عاشق اولین نوشته های شما هستم ...

مثل عکست فوق العاده بود ..

حیف که همه ی نوشته هامو حذف کردم !

وحید هستم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد