اشتباه کوچک

 

چرا هیچکس نیست ؟

دلم سخت تنگ است

شانه ای می خواهم و پناهی 

 تمنای قلبی پاک دارم و سینه ای می خواهم ستبر

نازنیم کجایی ؟

ایا خواهی آمد آیا باز می گردی ؟

ا مرا از یاد برده ای

خوب  من ٬چشم در راهت هستم

ورا جستجو می کنم

دلم بی قرار توست .

آیا کسی هست ؟

آه ه ه ه

کاش بودی کاش میتوانستی باشی

 کاش می خواستی باشی

راستی چه شد اینگونه شد ؟

چرا دیگر نیستی ؟

چرا نمی مانی ؟

اصلا چرا آمدی ؟

 بهانه ی آمدنت چه بود ؟

و حال بها نه ی رفتنت چیست ؟

نمی دانم ٬ نمی دانم بهانه ات چیست!

فقط می دانم که بهانه ی ماندنم تویی

فقط می دانم که دلم بی قرار توست.

می دانم که اگر هم بخواهم

نمی توانم فراموشت کنم

می دانم که با تمام نا مردمی هایت

 بی مهریت هایت آزارهایت ..

می خواهم ولی نمی توانم رهایت کنم .

نمیتوا نم فراموشت کنم.

نمی توانم چون تو

 سخت و بی تفاوت باشم.

 با تمام اینها هنوزمی خواهم که باشی !

هنوز دلم برایت تنگ می شود

 هنوز چشمانم در جستجوی آن

دوچشم مشتاق و پر از محبت توست

راستی چقدر دلم برای آن

 نگاههای معصوم ملتمس تنگ شده

باز هم بی قرارت می شوم ...

هنوزهم  از  کویت می گذرم

و چشم بر پنجره ی خانه ات دوخته ام

هنوز نگرانت هستم هنوز چشم بر در دارم

هنوز با هر صدای زنگی دلم فرو می ریزد

و انتظار صدای گرم و مهربانت را می کشم ...

باز می خواهم که نگاه هامان به هم گره بخورد...

آن نگاههای نافذ که دلم را می لرزاند.

آن نگاه هایی که هیچگاه با آنها توان مقابله ام نبود...

یادش بخیرآن روز ها ...

همیشه چقدر زود دیر می شود٬

دوست من!

همیشه  چقدر زود فرصتها را از دست می دهیم .

همیشه چقدرزود خوشی ها تمام می شوند

همیشه چقدر زود همدیگر را از یاد می بریم

همیشه چقدر دیر می آیی و زود می روی

با کوچکترین بهانه ای

چه می گویم ؟

 بی بهانه

فقط چون دلت می خواهد

فقط چون ...نمی دانم

 نمی دانم چرا به تو دلبسته ام!

نمی دانم چرا راهم را گرفتی

نمی دانم 

نمی دانم ... چرا آمدی تو که نمی خواستی بمانی !

 نمی توانستی بمانی

نازنینم تو که راه ماندن را نمی دا نستی !

چگونه راه آمدن را آموختی

و در حیرتم من که راه آمدن را نمیدانستم

و از تو آموختم آمدن را چگونه بی تو مانده ام

 چگونه بی تو تاب آورده ام

چرا نمی روم ؟

چرا پای رفتنم نیست .

منکه را ه رفتن را خوب می دانم ٬

 چرا که آنرا نیز تو با رفتنهای مکررت به من آموختی ...

 چرا نمی روم ؟

چرا نمی توانم بروم ؟

تو با کدامین ریسمان به بندم کشیده ای

که توان رفتنم نیست تو با کدام سحر جادویم کرده ای ؟

 که اینگونه چون آهو بره ای بی اراده در اختیارم گرفته ای

محبوبم نمی دانم چه بگویم دلم تنگ توست این را باور کن

قلبم را به امانت به تو سپردم

امانت دار خوبی باش

شکستنی است

مراقب باش

باور کن دیگر از پا افتاده ام

باور کن دیگر توان از دست داده ام

باور کن هنوز می خواهمت

دوست من !

عزیز من

خوبم

 نازنینم

 نگارم ! 

دلبرم تمامی وجودم تمامی من

 مرا دریاب

مرا دریاب

پیش ازاینکه دلم را بردارم و بروم

 خسته ام

خسته ام

خسته ی خسته ی خسته

 
عشق دروغی بود که

در تمام این سال ها باورش داشتم

و چه تاوان سنگینی داشت

همین اشتباه کوچک

نظرات 3 + ارسال نظر
بابک ملک‌زاده جمعه 17 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 03:44 ق.ظ http://morabbayetalkh.blogfa.com

سال خوک شما مبارک/ این‌جارو که دیدم رفتم تو فکر...

من«خواب»را خوای دیدم! جمعه 17 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 10:37 ق.ظ http://1ehsas.blogfa.com

خداحافظ برای من نمی دانم چرا اینقدر دشوار است
سرآغازی برای انتظارم باز تا صبح دگر شاید
سرانجامی برای مستی از رویای دیدار است
خداحافظ برایم معنی بی حصر تنهایی ست
و تفسیری ز من بی ما
دو چشم خود به ساعت دوختن بی خواب تا فردا...
خداحافظ ولی مردانه باید گفت
تا پیوند و ریشه هست پابرجا
و تا اینجاست دستی و دلی از مرگ بی پروا
خداحافظ ولی جانانه باید گفت
تا امید جاری است
و تا خورشید می تابد
و تا چشمی پر از شوق نگاهی در دل مهتاب می خوابد
خداحافظ کلامی سبز از قاموس ایثار است
خداحافظ تمامی امید و شوق دیدار است ...

من«خواب»راخواب دیدم! جمعه 17 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 10:39 ق.ظ http://1ehsas.blogfa.com

سلام بانو...
غصه نخور!
مرام دنیا همین شده!
از اشتباهت درس بگیر برای آینده!
بانو!
هراس نداشته باش!
اینجا شبی غزلفروش شهر
گریه هایت را بازیافت میکند!
من همیشه به این ایمان دارم
مواظب خودت باش

یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد