دلتنگی های دختری که هیچ کس و جز تو نداره

دیشب بود

جایی میان شک و یقین !

نیاز به تازه شدن بیداری ام را می آزرد و

 خوابهایم آشفته تر از قبل ؛ میل به رویای لبخند تو داشت ...

انگار سالیان سال ؛

حال در خود مانده ی ایمانم تحویل نشده بود ...

باید پنجره را به سمت نگاهت می گشودم .

می خواستم حضورت را نفس بکشم و

 در صداقت چشمانت شناور شوم !

گذاشتم برایم عشق را تلاوت کنی

 تا با تفسیر لحن صمیمی ات

 تپشهای قلبم انعکاس نام تو باشد ...

و تو عجب صدایی داشتی

ـــ یک دشت مخمل سبز که بر قامت کوهی استوار می درخشید ـــ

مخصوصاْ وقتی در نخستین سپیده ی دیدار ؛

 اذان عاشقی سر دادی

حالا من باید بروم ....

که تا هزاران رکعت شکر به جا آورم

باید بروم!

قصه ی عشق قصه عجیبی است 

 قصه معاشقه ها، قصه دوست  داشتن ها،

 قصه درد و دل کردن دو عاشق و معشوق.

واقعا قصه عشق قصه ای است که غوغا به پا می کنه …

 قصه عشق،

قصه آرزوهایی است که همه تبدیل به رویا می شوند .

همه تبدیل به خواب بیدارنشدنی می شوند 

 قصه عشق قصه سفرپرستو های عاشق به شهر عشق هست ،

پرستویی که یک لحظه سفر میکند ،

 سفر به شهر خوشبختی میکند.

 تمام قصه ها با یکی بود یکی نبود یک کسی شروع می شوند 

که: یکی بود یکی نبود!

اما قصه عشق من و تو از چشمهایت شروع شد ...

اون روز چهارشنبه

   که واسه همیشه تو چشمهات غرق شدم .

 چشمهایی به رنگ..... 

 رنگی  که زمین و آسمان در پیش چشمان تو خجل هستن

اولین بارش محبتت را بر وجودم به یاد دارم.... 

  اولین تلاقی نگاهمان را....

 از همان اولین بار که نگاهمان به هم گره خورد،

چشمهایت مونس همه شبهای تاریکم شد.

 واز آن روز همه روزهایم  با یاد تو سپری  می شود...

 وهمه شبهایم با امید طلوع نگاه توبه صبح می رسد.

 در تک تک لحظه های زندگیم حضورتو جاری است

حضورت و حضور یادت تنهاییم را رونق می بخشد.

 در عطشناک ترین لحظه های بیابانیم بارش چشمان تواست

که سیرابم می کند...

چه با شکوه است وقتیکه پرنده دلم در آسمان

وسیع چشمانتبه پرواز در می آید

و چه زیباست وقتی در خانه نگاهت آرام میگیرد

وتو با گرمای نگاهت پر و بال خسته اش را مرهم می نهی.... 

چشمانت ، عظمت شب را به تصویر می کشد .

انگار پنجره ای گشوده ای است به رویم

 تا از میانش تمامی کهکشانهای درونت را

به خانه دلم میهمان کنم .

 همیشه به چشمهایت اعتماد داشتم و دارم ....

او هرگز دروغ نمی گوید!

دلم می خواهد دو رکعت نماز در برابر چشمانت بخوانم

و دعا کنم که خدا هرگز  نگاهت را از نگاهم نگیرد...

 

 

قصه عشق من و تو از چشمهایت شروع شد

و با دستهایت ادامه پیدا کرد

 دستان پر مهرت راهمیشه وهمیشه قدر دانسته ام ....

دستان پر مهری که در سردترین ساعات زمستانیم

 غنچه خاموش قلبم رابه شکفتن پیوند داد ... 

 دستانت ... سرشار نوازشند ...

وقتی با دستان مهربانت دستانم را گرفتی  ...

 انگار آرام آرام خون آرامش رو تو تنم جاری کردی   ...

زمانی که دستانت دستانم  را لمس کرد

 احساس می کردم نزدیک است تمام رگ هایم شکافته شوند ،

 تمام اعصابم سر از هم بردارند ، و گسیخته شوند .

دستهای تو ، و پنجه هایت

 می توانند دهانه یک آتشفشان مخوفی

را که آتش های مذاب در سینه اش سر برداشته اند

و هزاران انفجار در درونش یک باره طغیان کرده اند

 را ببندند ، و آن را آرام کنند ...

دستت را به من بده  ...

آنها را از من مگیر….

هر وقت که به دستهایت نگاه کردی

 جای دستهای مرا خالی کن

 که جایشان توی دستهای تو خالی مانده است.

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
دی جان پنج‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 02:51 ب.ظ

سلام بانو جان امیدوارم خوب خوب خوب باشی و خوشحالم که باز هم از نوشته های زیبات استفاده میکنم
ایشالله همواره موفق باشی

عقاب ققنوس 7 جمعه 26 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:43 ب.ظ http://www.gh0ghn0s7.blogfa.com

آن دم که اشکهای سکوت بر خاکستر تن شمع چکید" شمع به فریاد در آمد، خاکستر شمع دست در دست باد سپرد و در فراز بام آسمان، به نظاره تلاقی بوسه های اشکهای پروانه، در جای پای خود نشست.
آن زمان خورشید بر آسمان، رنگ خونینی را نقش بست و غروب کرد. در دورترین نقطه شب، طلوع جوانه زد. پروانه آسمان را به سوگواری نشست و قطرات زلال باران، بر بستر زرد دل یک طاقی بارید و او جانی دوباره یافت، سبزشد دستان سردش.
شاخ و برگ دستان پر مهرش سایبانی بر خاکستر شمع شد. آن زمان بود که در تلاقی فاصله ها، تولدی دیگر حکایت شد. باز در گستره عشق و نور اشکهای سکوت به فریاد درآمد و سروده ای دیگر برلبان عاشقان نقش بست و عشقی دوباره روایت شد.

مرگ رنگ شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:07 ق.ظ http://a17.blogsky.com

میخ ها را در کف دستم بکوبید
علاج این دست اویزان همان درد است
انها را هرگز نمی خوانم
جز اینکه با خونم امیخته ببینم

سلام دوست خوبم........
وبلاگ قشنگی داری
شاد باشی
بابای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد