همنشین نفسهای من ...

 

کاش بهار آنقدر مهربان بود که باغ  را به دست خزان نمسپرد!

 

چقدر بی حوصله شدم

 

دیگه دست و دلم به هیچ کاری نمیره ،

 

 نمیدونم چرا

 

نمیدونم چرا مشکلات به جای اینکه حل بشن

 

 روز به روز زیاد تر میشن!

 

دیگه خیلی وقته هیچ اتفاق خوشحال کننده ای برام نمی افته ،

 

 دیگه هیچ خبر خوشی از هیجا نمیرسه ،

 

زندگی همش شده غم

 

 دو روز پیش هم یه خبر بسیار وحشتناک  بهم رسید

 

 که دارم دیونه می شوم

 

خسته شدم ، داغون ، افسرده!

 

برام دعا کنید

 

دیگه میلی به اینجا هم ندارم

 

 اما دلم نمیاد تعطیلش کنم

 

فعلا همین

 

در بهار زندگی احساس پیری میکنم

با همه آزادگی فکر اسیری میکنم

 

می رسد روزی که بی من روزها را سر کنی

 

می رسد روزی که مرگه عشق را باور کنی

 

می رسد روزی که تنها در کنار عکس من

نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی

           

 

 

به دریا می اندیشم

 

بهانه ای برای جاری شدن پیدا می کنم

 

باید بروم

 

تا دریا راهی نیست

 

اما....

 

تا دریا شدن راه بسیار است.

 

روزی خواهد رسید که

 

من قله تنهایم را فتح کنم

 

وبر ساحل رویایی چشمان تو نشینم

 

 

 

 

آخرین بار میگویم که دوستت دارم

 

دوستت دارم ، بی آنکه مرا دوست داشته باشی

 

دوستت دارم حتی اگر

 

 از چشمان خیسم بخندی

 

و بی خیال این باشی که دلم شکسته است

 

دوستت دارم حتی اگر دلت سنگ باشد 

 

 حتی اگر هیچ احساسی بر من نداشته باشی

 

 با اینکه میدانم در دلت یک دنیا محبت است

 

 و احساست مثل آب پاک و زلال است

 

عزیزم باور کن به تو نیاز دارم ،

 

 منی که قلبی ویرانه دارم ودلی سوخته ،

 

 منی که ساحل دریای دلم طوفانی است

 

و امواج غم و غصه در دلم زیر و رو می شود

 

 نیاز به تو دارم که قلبم را با محبت و عشقت صفا دهی

 

 دل سوخته ام را با عشقت جان بدهی

 

و ساحل دریای دلم را آرامتر از همیشه کنی

 

عزیزم مرا باور داشته باش 

 

 حتی برای یک لحظه هم که شده

 

 قلب مرا با تمام وجودت حس کن ...

 

 بیا تا تنهایی دوباره به ویرانه دلم نیامده است !

 

تا تنهایی قاب خالی و بدون عکسش را

 

 در طاقچه قلبم نگذاشته است، تو بیا و قاب

 

زیبای عکست را در آنجا بگذار!

 

بیا در قلبم با صدای مهربانت بگو

 

 درد دلت را به من و با فریاد اسم مرا صدا کن

 

و بگو مرا دوست میداری

 

 تا سکوت تلخی که مدتهاست

 

 اعماق قلبم را فرا گرفته است

 

 و قلبم را غم زده کرده است شکسته شود!

 

قلبم را پر از محبت و عشق و صفای خودت کن !

 

 بگذار آن خونی که در رگهای خشک من جاری می شود

 

 خون تو باشد و بگذار آن وجود من وجود تو نیز باشد!

 

عزیزم اینک که مینویسم دوستت دارم چشمانم خیس است ،

 

 به خدا خیس است ، پس چشمهای خیس مرا باور کن

 

 و تو نیز به من بگو مرا دوست میداری.

 

با آهنگ دلنشین عشق و با یاد تو

 

 و با عشق به قلب تو با چشمانی خیس

 

 و قلبی پر از امید

 

 اگر نخندی و اگر بیخیال این دل عاشق من نباشی

 

می نویسم که دوستت دارم...

 

اینبار نه از حفظ میگویم و نه تکرار میکنم ،

 

اینبار برای آخرین بار میگویم این کلمه را !

 

 چونکه دوست داشتن به عمل است نه به گفتن!

 

پس برای آخرین بار میگویم

 

که مرا بفهمی و

 

 قلب شکسته و عاشق مرا باور داشته باشی

 

 

 

 

کاش می دانستم این روزها چه بهایی دارد

کاش می دانستم آخر قصه ی روزگار چه می شود

گفتی از دل تنگم بگم...

 دل من تنها به خاطر دوری از تو تنگه عزیزم 

 نمی دونم چی بگم شاید بعضی وقت ها سکوت

 مفهوم خیلی از حرف ها رو بگه

 ولی بدون, توی دلم خیلی گفتنی هاست

 که می خواد فریاد بزنه ولی شرمش می گیره از تو 

 آخه دوست نداره تو رو با حرفهای غمگینش ناراحت کنه

سکوت می کنه همین قدرقانع هستم

 که بیام و اینجا چند سطری خط خطی کنم و برم ....

 

فرض کن پاک کنی برداشتم

و نام تو را

از سر نویس ِ تمام نامه ها

و از تارک ِ تمام ترانه ها پاک کردم!

فرض کن با قلمم جناق شکستم!

به پرسش و پروانه پشت کردم

و چشمهایم را به روی رویش ِ رؤیا و روشنی بستم!

فرض کن دیگر آوازی از آسمان ِ بی ستاره نخواندم،

حجره ی حنجره ام از تکلم ترانه تهی شد

و دیگر شبگرد ِ کوچه ی شما،

صدای آواز های مرا نشنید!

بگو آنوقت،

با عطر ِ آشنای این همه آرزو چه کنم؟

با التماس این دل ِ در به در!

با بی قراری ٍ ابرهای بارانی...

باور کن به دیدار ِ آینه هم که می روم،

خیال ِ تو از انتهای سیاهی ِ چشمهایم سوسو می زند!

موضوع دوری ِ دستها و دیدارها مطرح نیست!

همنشین ِ نفسهای من شده ای!

با دلتنگی ِ دیدگانم یکی شده ای!

                          

 

نظرات 2 + ارسال نظر
محمدرضا یکشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 07:45 ب.ظ http://mvmgroup.blogsky.com

سلام
دوست گلم
نمی خوای یه سری به ما بزنی
دلم برات تنگ شده

[ بدون نام ] دوشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:43 ق.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
نوشته ات زیبا بود....نمی دونم تا کی باید درد عشق را با خود یدک بکشیم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد