شازده کو چولوی من ...

 


 

شعری برای تو
 
می دانم عشقی اینچنین کامل ، روزی خاتمه می پذیرد

و باید وداع کرد

خداحافظ ،غمناکترین واژه ایست که خواهم شنید

و خداحافظ یعنی برای آخرین بار تو را در بر خواهم گرفت

روزی این واژه را خواهی گفت و من نیز خواهم گریست

قلبم خواهد شکست هنگامیکه از تو این واژه را بشنوم

چون تو به من عشق بخشیدی

تنها وعده این بود ،که مرا دوست داری

چیزی اینچنین استوار روزی خواهد رفت

و باید وداع کرد

اما این عشقی که به من بخشیدی

برای همیشه زنده خواهد ماند
 
تو همیشه آنجا هستی ،هنگامیکه فرو افتم

ضعف مرا می ستانی و به من نیرو وقدرت می بخشی

و برای همیشه دوستت خواهم داشت

و در کنارت می مانم

همچو فانوسی در تاریکترین شبها

بالهایی خواهم بود، که در طول پرواز یاری ات خواهم کرد

و در طوفان سر کش ،سر پناهی برای تو خواهم بود
 
 
باز امشب چشم به آسمان دوخته ام ٬

باز امشب گوش به صدای بال کبوتران می سپارم تا شاید
 
صدای بال تو را هم بشنوم

باز امشب تمام حرف ها و درد  دلهایم را
 
در قفس سینه ام محبوس کرده ام...
 
خیلی وقت است که دیگر به خوابم نمی آیی ٬

خیلی وقت است که شبانگاهان
 
 گلهای بالش من رنگ اشک به خود می گیرند ٬
 
رفتی ...

خیلی زود

بدون هیچ خبری

تنها یادگار من از تو
 
 نقش غروبی است که تو را با خود برد...
 
باغ زندگی ام خزان شد

اشک چشمانم خشک شد

سکوتم رنگ بغض گرفت
 
تو رفتی
 
خیلی زود ...

من پروازت را با حسرت به تماشا نشستم٬
 
من هم آغوشی فرشتگان با تو را به قاب گرفتم ٬

من مسیر معراجت را تا نزدیکی ستارگان ٬ دنبال کردم ...
 
تو رفتی و من به همزبانی آینه ها عادت کردم ٬

تو رفتی و گوش من دیگر آواز زندگی را نشنید ٬

تو رفتی و دستانم سرد شد...
 
دنیای من!

آخرین خیال نگاهت را در قلبم به یادگار دارم ٬

خوشحالم که لبخند می زنی ٬
 
دنیای من!

بیا و ببین که امشب برایت معجر سیاه بر سر کرده ام ٬

بیا و ببین که قلب من برای دیدنت پرپر می زند ٬

 بیا و ببین که غم ندیدن تو چه بر سر شبهایم آورده است 
٬
بیا و ببین که دیگر هیچ ستاره ای به من لبخند نمی زند ٬

بیا و ببین که احساسم را نامهربانان به غارت بردند ٬
 
بیا که خیلی وقت است دلتنگ چشمانت هستم ٬
 
 
 
باز امشب من ام و خیال تو!

می خواهم فردا آن خاکی که تو را در آغوش گرفته است ٬
 
 اشکباران کنم...

می خواهم فردا بیایم و به خاک التماس کنم که رهایت کند

می خواهم فردا به سوگ پنجمین سالگرد عروجت بنشینم

دنیای من!

می دانم که این اواخر خیلی دلتنگ شده بودی ٬

می دانم...
 
 
دیگر بازی بس است

من نتوانستم پیدایت کنم

اصلا من باختم

باز هم تو بردی

بیا بیرون...

بگذار اینبار من قایم شوم...

اصلا این بازی خوب نیست

بیا یه بازی دیگه کنیم
 
باز هم گوش می سپارم

شاید صدای بالهایت را بشنوم...
 
 
برای کسی که مثل خون تو رگهامه

وقتی از مادر متولد شدم...

صدایی در گوشم طنین انداخت که بعد از این با تو خواهم بود

 به او گفتم تو کیستی؟

 گفت :غم!

 فکر کردم غم عروسکی خواهد بود

 که من بعدها با اون بازی خواهم کرد

 ولی بعدها فهمیدم!

که من عروسکی هستم در دستان غم

وقتی واقعیت ها آدم را فریب بدهند چه می شود کرد؟

 روزگاریست که حقیقت هم لباسی از دروغ بر تن کرده است

و راست راست توی خیابان راه می رود

 عشق نشسته است کنار خیابان

,کلاهی بر سر کشیده و دارد گدایی می کند

 و مرگ در قالب دخترکی زیبا

 گلهای رز زرد می فروشد...

 

 


 

نظرات 6 + ارسال نظر
مریم شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 08:11 ب.ظ http://b4u.blogsky.com

سلام خیلی شعر قشنگی بود هرچند طولانی..عکسش هم قشنگه..

آدونیس یکشنبه 1 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 01:04 ق.ظ http://www.alad69.mihanblog.com

سلام بانو

خوبی ... یه مدت نبودم اما خوشحالم وبلاگ تو سر زدم همیشه از نوشته هات لذت می بردم و امیدوارم از این به بعد بیشتر بیام

نمی دونم با فیلمت چی کردی اما برات آرزوی موفقیت دارم

بدرود

ورود 13- ممنوع یکشنبه 1 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 12:48 ب.ظ http://www.dvp.mihanblog.com

از وبلاگتان بهره لازم رابرده ایم شما هم به ما سربزنید اگر برایتان ممکن میباشد وبلاگهای من را در لینکستان خود قرار دهید تا زیر سایه شما نسیمی به ما بوزد و بازدیدکنندگان شما گوشه چشمی به وبلاگ ما داشته باشند پیروز باشید به امید روزی که وبلاگهای من باعث شادی و امید شما دوست عزیز شود=>


http://www.dvp.mihanblog.com
کلیک کن تو قلب من
http://www.iranmaxim.mg-blog.com
وبلاگهای +/- جایزه 800 دلاری
http://www.mamno-13.blogsky.com
ورود 13- ممنوع

چش درومده :-) چهارشنبه 4 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 09:54 ق.ظ

سلام بانو جان
خانه شاهانه ای داری امیدوارم بلا ازین خانه دور باشد
پروانه و شمع و گل شبی آشفتند بر طرف چمن
وز جور و جفای دهر باهم گفتند بسیار سخن
شد صبح نه پروانه به جا ماند و نه شمع ......... ناگاه صبا.......
بر گل بوزید و هر دو با هم رفتند...........من ماندم و من .......

[ بدون نام ] چهارشنبه 26 دی‌ماه سال 1386 ساعت 10:10 ب.ظ

غمگین...
زیبا...

mosafer شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:29 ب.ظ

دوستت دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد