گفتی دلتنگ دل نوشته هایم هستی...
اما مهربانم دیگر دلی برایم باقی نمانده
که بخواهد از پس ناگفته ها بنویسد
خسته از گذشته های نه چندان دور و بدون هیچ امیدی به آینده...
تنها کوله باری از خاطرات را به دوش می کشم
جایی سراغ نداری که بتوانم تنها برای لحظه ای
کوله ام را بگذارمو به اندازه چشم بر هم زدنی آرام گیرم؟
نه ...
از من نخواه که کوله ام را بر شانه های تو بگذارم...
حتی شانه هایت را در رویا نیز از آن خود نمیدانم
این است حقیقت
نه
شانه هایت با ارزش تر این است که آرامگاه من باشند!
با ارزش تر ...
باور کن ...
من از خدا خواستم
نغمه های عشق مرا به گوشت
برساند تا لبخند مراهرگز فراموش نکنی
وببینی که سایه ام به دنبالت است
تا هرگزنپنداری تنهایی
ولی اکنون تو رفته ای
من هم خواهم رفت
فرق رفتن تو با من این
است که من شاهد رفتن تو هستم....
دوستت دارم
دوستت دارم