آشتی با خورشید ممنوع

 

مینویسم تا فراموش نکنم...

تنهاترینم و باید تنها بمانم

 آن هنگام که فرشته تاریکی مرا با خود به شهر ستاره ها برد

 رنگی از شب بر روی چشمانم کشید و روی قلبم سیاه نوشت

"آشتی با خورسید ممنوع"

 و من دیگر نور را یادم نیست

تو میدانی نور کجاست؟!

 تو که در سرزمین روشنایی مست و خرسندی

 خبر از خورشید تو را هست؟!

اگر او را دیدی در گوش او آرام بگو...

ستاره ها میترسند!

 دیگر طلوع نکن....

 

من در پس این خنده تلخ،روز و شب می گریم

 من با همه ی وجود به این بخت سیه می گریم

ای ابر بهار ،تو خموش باشو مبار

 من بجای تو بهر دلِ غنچه ی غم می گریم

 

نظرات 5 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 26 دی‌ماه سال 1386 ساعت 01:02 ق.ظ

اگه کاره خودته...
عالیه!!!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 04:44 ب.ظ

خورشیدی وجود نداره که باهاش آشتی کنم همه جا آسمان همین رنگ است سیاه به رنگ شب..........................

سارا و مهرنوش شاعر سه‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 10:39 ب.ظ

خنده تلخ نیست غمقش زیباست

mosafer شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:29 ب.ظ

دوستت دارم

mosafer شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:09 ب.ظ

دوستت دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد