مینویسم تا فراموش نکنم... تنهاترینم و باید تنها بمانم
آن هنگام که فرشته تاریکی مرا با خود به شهر ستاره ها برد
رنگی از شب بر روی چشمانم کشید و روی قلبم سیاه نوشت
"آشتی با خورسید ممنوع"
و من دیگر نور را یادم نیست
تو میدانی نور کجاست؟!
تو که در سرزمین روشنایی مست و خرسندی
خبر از خورشید تو را هست؟!
اگر او را دیدی در گوش او آرام بگو...
ستاره ها میترسند!
دیگر طلوع نکن....
من در پس این خنده تلخ،روز و شب می گریم
من با همه ی وجود به این بخت سیه می گریم
ای ابر بهار ،تو خموش باشو مبار
من بجای تو بهر دلِ غنچه ی غم می گریم
اگه کاره خودته...
عالیه!!!
خورشیدی وجود نداره که باهاش آشتی کنم همه جا آسمان همین رنگ است سیاه به رنگ شب..........................
خنده تلخ نیست غمقش زیباست
دوستت دارم
دوستت دارم