خدا تنهاست و من هم ...

 

خدا تنهاست

 و من هم

گاهی نوشتن چند خط ؛

 ساده دشوار میشود .؛

 به سادگی فراموش کردن مرگ

 لحظه در مقابل نگاه بی تفاوت آدمک های بی سر!

شاید باور این سادگی ها سخت باشد ؛

 سخت مثل من...

سخت مثل سماجت باران بی پناه دل ها؛

که دیوانه وار در پی امان گاهی ساده می گردد

و عاقبت جز آغوش باز پلک هایی از جنس شیشه

 پناهی نمی یابد ...


 و اینک من !

 با سادگی کودک  نگاهم با سر انگشتان باران 

 به یاد چهره هایی که سکوت شامگاهان را 

تنها با خود معنا می بخشیدند

 ترانه ای از جنس  سخت وخیس اشک 

 می نویسم....

 و تنها نیایش تنهایی ها را زمزمه می کنم....

 به سختی خالی از کلمه های پر می شوم

و شاید دیگر هیچ ......

من !

گاهی این ضمیر اول شخص مفرد و تنها !

وجودم رو به گرداب وحشت می کشاند

 نترسید!

دفع خطر احتمالی برای دیگران نه تنها لازم بلکه جایز هم نیست

این ضمیر ساده ی تنها به

« تو او ما شما آنها»

هیچ آسیبی نمی رساند.....

ضمیر مفرد ؛

 تنها  و ترسان توک زبان کودک دبستانی می ایستد

 و  با تردیدی سخت؛

اول از همه خوانده می شود و زود تر از همه فراموش!

«من» گاهی غصه می خورد

و به« ما »حسودی می کند

چرا که« تو»

نزدیکش هست اما با هم نیستند!

ضمیر ساده ی تنها  وقتی دلش می گیرد

 مجبور است  بی اشک گریه کند 

 در تاریکی ها ساده  و تنها آرام شود

و گاهی به تنهایی تمامی دنیا شود!
 
طبق دستور  ِ 

   زبان های نافهم؛

 «من » قوی ترین است !

چرا که تنهاست و همچنان  که لبخند می زند؛

غرورش را به نمایش می گذارد..!

اما حقیقت چیز دیگریست...

« من » نه آنچنان که باید قوی ست و نه مغرور!

 هر از چند گاهی 

 آغاز گر جمله ی ساده ی کودکی بی سواد میشود ...!

 گاهی نیز خسته از جمله ها

  حضورش را از دیدصفحه  پنهان می کند

من مهربان است

همه را دوست دارد؛

حتی«  تو او...شما آنها » را!

  از بین همه  « او»  می گوید

 که من را دوست دارد!

و « من» نیز او را می پرستد 

تلاش می کند برای او بنده ی خوبی باشد

 آنگونه که او می پسندد...

« ‌او » تنها کسی ست که «ضمیر ساده ی دنیا» دارد

و  عاقبت حرف هایی هست بین من و او

 که بین من و خودش باقی خواهد ماند....

 

نظرات 6 + ارسال نظر
نیلوفر یکشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 06:09 ب.ظ http://www.blueboat.blogsky.com

اگر پیاده هم شده است سفر کن ، در ماندن می پوسی
سلام خیلی جالب بود دوست داشتی به منم سر بزنم

قاصدک چهارشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:26 ق.ظ http:///kolbeyeentezar.blogfa.com

سلام حالت خوبه ؟
خیلی زیبا می نویسی خیلییییییییییی

به منم سر بزن خوشحال می شم

علی پنج‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:13 ب.ظ

علی پنج‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:14 ب.ظ

سلام خاله خیلی قشنگ بود
همونجور که (من)بود.

وحید جمعه 22 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 02:41 ق.ظ

سلام نانازم خیلی قشنگ هست دستت درد نکنه
واقعا عالیه سند تو ال میکنم همه کیف کنن
راستی نگفتی این مال منه دیگه نه؟؟؟؟؟

mosafer چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 09:19 ب.ظ

پر کن این پیمانه را ای هم نفس
پر کن این پیمانه را از خون او
مست مستم کن چنان کز شور می
باز گویم قصه افسون او
رنگ چشمش را چه میپرسی ز من
رنگ چشمش کی مرا پا بند کرد
آتشی کز دیدگانش سر کشید
این دل دیوانه را دربند کرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد