اکنون شروع یک پایان است....

Two
امروز که باهات حرف زدم فهمیدم که دیگه ...

نوشتنم برای نمردن است ،

وگرنه روزهاست چتر خسته سکوت را هم بسته ام...

اما بگذار بنویسم که تو به روی من می خندی

و من به حرف های تو و روزهای از دست رفته!

حالا خودت ببین چه فرقی است میان خنده ه ی ما...

صبر کن !

چمدانت را نبند...

کفش های سرنوشتت را به پا کن.

من برایت پیاله ی آب در سینی آماده کرده ام

کنار در ایستاده ام.......

بیا از زیر سینی رد شو و برو ...

به رفتن های ناپیدا ...

برو ،

جاده ،

همان جاده ی ست که هیچ گاه بازگشتی ندارد...

من همین جا می مانم و همه چیز را تمام می کنم...

تنهایی پر هیاهو را من برمیدارم وبرای کلمه های

سلام...دوستت...تنها...فردا...شهر...

دلتنگ...خداحافظ...سبز...بهار...سرد...


خواب...

معنای دیگری می یابم...

اکنون شروع یک پایان است....

پایان با تو بودن وشروع بی سرودن ...

و چقدر شیرین است و زجر آور،

چنین شروعی و چنان پایانی...

دعای خیرم برای تو...
نظرات 5 + ارسال نظر
سهم دین چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 03:57 ق.ظ

خیلی قشنگ بود فقط میتونم بگم احسنت خیلیبا احساس وانسانی

وحید شنبه 8 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 10:03 ق.ظ http://www.waheed.blogsky.com

سلام تقدیم شما... !
ما هر قدر خود را تنها بدانیم به همان اندازه احساس تنهایی میکنیم... پس فکر کن همه تو را دوست دارند... و اینقدر غمگین هم نباش... وبلاگت قشنگه.. به وبلاگ من هم بیا..
اگر میل تبادل لینک را داری بهم بگو....... منتظرم... بای

mosafer شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:01 ب.ظ

دوستت دارم

mosafer شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:52 ب.ظ

دوستت دارم

alireza پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 10:41 ب.ظ

مرد دیر وقت، خسته از کار به خانه برگشت.دم در پسر ۵ساله اش را دید که در انتظار او بود:
- سلام بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
- بله حتما چه سوالی؟
- بابا ! شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد.چرا چنین سوالی می کنی؟
فقط می خواهم بدانم.
- اگر باید بدانی بسیار خوب می گویم:۲۰ دلار!
پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت:
می شود به من ۱۰ دلار قرض بدهید؟
مرد عصبانی شد و گفت اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خریدن
یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملا در اشتباهی. سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن
که چرا اینقدر خودخواه هستی.من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت
ندارم.پسر کوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خود اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول ازمن چنین سوالاتی کند؟
بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتارکرده شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدنش به ۱۰ دلار نیاز داشته است.به خصوص اینکه
خیلی کم پیش می آمد که پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- خوابی پسرم؟
- نه پدر، بیدارم.
- من فکر کردم که شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این ۱۰ دلاری که خواستهبودی.پسر کوچولو خندید، و فریاد زد:
متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر بالش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت:با اینکه
خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا ۲۰ دلار دارم .
آیا می توانم یک ساعت از کار شما بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم...!!!

دوست عزیز آخرین بار کی برای خودت کاری انجام دادی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد