چاره ای نیست گویا!


مغزم از صبحت کردن های بی وقفه ٬

یک ریز و بچه گانه اش درد می گیرد ...


معیارها یش برای زندگی آینده


منحنی چهره ام را به نزدیکی گوش هایم می رساند


شاید


من


کمی با دخترکان هم سال این شهر ٬فرق داشته باشم


دغدغه های روزانه ام ..


نگاهم ..


غرورم..


حتی ...
.

.


کاش ٬هیچ نمی فهمیدم


با این حال


شاید کمی بیشتر فهمیدن هم راضیم کند!


چاره ای نیست گویا!

نظرات 1 + ارسال نظر
mosafer شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:55 ب.ظ

دوستت دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد