الهی گاهی نگاهی.....


من هرگز نخواستم از عشق افسانه ای بیافرینم٬ باور کن!

من می خواستم با دوست داشتن زندگی کنم

کودکانه و ساده و روستایی

من از دوست داشتن فقط لحظه ها را می خواستم

آن لحظه یی که خاکستریِ گذرایِ زمین

 در میان موج جوشانِ مه٬ رطوبتی سحرگاهی داشت.

من از دوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک

 در گرمای تابستان می خواستم

و شاید  ما برای فروریختن آنچه کهنه ست آفریده شده ایم!


احساس خستگی عجیبی می کنم

 کاش  می تونستم  در کنار کارم  ٬ درس می خوندم

اما   نمی تونم   زندگی ام سخت شده

اونم با اون وضعیت!

راستی دنیا واقعا کوچیکه

 و یه جورایی کوه به کوه نمی رسه اما آدم به آدم...


 کسی رو دیدم  که از آخرین ملاقاتش دو سه   سالی  می گذشت

مدیر آموزشگاهی که توش موسیقی یاد می گرفتم

یادش بخیر

همیشه با هاش کل کل داشتم

ولی کلا از پس زبون من بر نمی اومد!

هی یادش به خیر چه زود و سخت گذشت...

انگار تمام خستگی ها تو سرم جمع شده!

 سرم خیلی سنگینه...

نوشته های احساسی نادر ابراهیمی اشک منو در میاره!

این روزا احساس می کنم احتیاج من به گریه کردن فوریه!

 و گرنه از بغض می ترکم!

 جالبه دلیلشم نمی دونم

دیوونه شدم!




... و نه من می دانستم که دستمال های مرطوب

 تسکین دهنده ی در های بزرگ نیستند...

نشخوار این اندیشه ها در  دهان  زمان  ٬ خرد شدن واژه هایی

را که بوی تسلیم شدگی می داد تداعی می کرد

و نه من ماندنی هستم و نه تو!

و من ایمان دارم  که روزی نزدیک

 میوه های زندگی را

از پوسیده ترین درخت های  افکار به سلامت خواهم چید!

بیاد بیاور...

و به شکوه هر آنچه بازیچه نیست بیاندیش!

دیگر چه باید گفت؟

معنایش زندگیست...

 بازگشت٬ هیچ چیز را خراب نمی کند...

باور کن!


شاید برای دیگران  کمی گنگ  به نظر می رسید ...

اما برای من فقط یک نشانه بود!

چیزی شبیه یک معجزه٬

  برای نجات زندگی که

 دیگر روزها و شب هایش  برایم یک رنگ شده  بود

من از زندگی و رعد و برق به یک اندازه نفرت داشتم..

از روزهایم

از شب هایی که همیشه بارانی بود ...

و فقط او می دانست...

و فقط او می دید

کسی که بارها و بارها  در ذهنم  به دور خانه اش طواف کردم

 اما شاید فقط در لحظه  باورش  کرده بودم ...

 و در لحظه٬ توکل به قدرتش !

می دانم...

  خودش بود ٬ اما شاید  باورش  نبود...

شاید...

من نشانه ها را ٬  می شناسم؟

 همه چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد...

در حقیقت ٬همه ی آنچه باید ٬در لحظه اتفاق می افتد !

نفس هایم سنگین شد...

آنها می گفتند اما من و  فقط او٬  حسش می کردیم

یک گیجی  بی اراده ...

و

نبض و ضربانی که  عجول بود ند ٬

 طوری که نفسهایم به گردشان نمی رسید!

برایش که کاری نداشت...

 نفس هایم٬ نبض دستانم ٬

 بیداری چشم هایم ....

همه و همه  امانتش بود ...

ومن

ناشکر نعمت هایش بودم

ناشکر چیزی که نامش زندگی و حیات بود

ناشکر کسی که نامش<< خدای من>>  بود!

فقط خدای من ! نه کس دیگر!

۲ ماه  و چند صباحی از روزهای سی  و دوسالگی ام ٬

  سپری شده...

 به اندازه ی ۱۰۰ سال در این ۲ ماه  بزرگ شدم!

و  خانواده ام به اندازه ی تمام روزهای زندگی ام پیر شدند...

چهارشنبه سوم تیر  سال ۸۸  برای چند ثانیه نفس هایم سنگین شد

 و  نبضم .....

اگر او نمی خواست شاید

 این نعمت حیات هرگز به من باز پس داده نمی شد...

و من نشانه ها را عجیب باور دارم....

و اینبار هم تنها او می داند...

تنها او می داند که من او را در تک تک نفس هایم دوست میداشتم

اما باور نداشتم ...

باور به ایمانی که کمیاب است...

احساس می کنم

نفس هایم بوی اراده اش را می دهد

بوی قدرت ش را!

چشم هایم رنگ نگاهش را  گرفته...

من تک تک سلول های بدنم را دوست می دارم

تمام آرزوهایم را...

من این دختر لجباز اردیبهشت ماهی  و مهربان و کله شقه

 در آینه  که دیوانه ی ... است را عاشقانه  باور دارم !

من او را هم  باور دارم.....

خدای من را می گویم!

بار دیگر شهری که دوست می داشتم!

در نوشتن این ماجرا دو دل بودم اما نوشتمش!

احساس می کنم همه چیز مثل یک خواب بود....

دیگر دنبال دلیلش نیستم

دنبال خودش هستم!

دنبال خودم!

شاید خیلی زود این پست رو پاک کنم....

جنینی که از پزشک تشکر کرد. ..


شاید شما با این عکس آشنا باشید .

 این عکس در ۱۹ آگوست سال ۱۹۹۹

 توسط مایکل کلنسى عکاس مجله یو.اس تودی گرفته شده است .


جنینی که در این عکس دست جراح را در دست خود گرفته

 جنینی است که دچار بیماری مادرزادی اسپاینا بیفیدا ( spina bifida )

 (بیرون زدگی نخاع به علت بسته‌نشدن کانال نخاعی ) بوده است .

در صورتی که حاملگی و رشد جنین به همین شکل ادامه می یافت در ماه های آتی احتمال

 مرگ و یا فلج جنین بسیار بالا بود  و برای اولین بار در تاریخ پزشکی قرار شد

 این جنین در هفته ۲۱ بارداری در داخل رحم مادر توسط جراح تحت عمل قرار گیرد .

نام این کودک ساموئل ( Samuel Armas  )

و نام جراح دکتر جوزف برونر  ( Dr. Joseph Bruner) است .

 این عمل در یک مرکز پزشکی دانشگاهی

 ( Nashville’s Vanderbuilt University Medical Center ) انجام شد.

 
۵۴۷۸۸۹۰۰۴۳۷۰۳۳۰۰۰۰.jpg

این عکس بارها در اینترنت انتشار یافت بدون آنکه داستان واقعی آن در جایی ذکر گردد

 و هر چه انتشار یافت بیشتر به افسانه و تخیلات گویندگان آن ارتباط داشت .

بعد از عمل  ، این جنین ( ساموئل فعلی ) دست خود را از داخل رحم خارج کرد

 و انگشت جراح را در دست گرفت و با قدرت فشرد

 به شکلی که دکتر برونر در تن خود ارتعاش و مورموری را احساس کرد .

 در این لحظه عکاس یو.اس.تودی که برای ثبت تاریخ اولین جراحی داخل رحم در محل

حاضر بود تصویری را شکار کرد که افکار عمومی جهان را تحت تاثیر قرار داد.

عکاس می گوید من در کناری ایستاده بودم و به رحم مادر نگاه می کردم

 ناگهان لرزش رحم را دیدم و خواستم از آن عکس بگیرم

 که ناگهان یک دست از داخل آن خارج شد و دست جراح را فشرد .

من عکس خود را گرفته بودم

 و این داستان آنقدر سریع بود که پرستار پشت سر من فریاد کشید

وآی چه اتفاقی افتاده است .

این عکس به سرعت در فاکس نیوز و سراسر جهان ارتباطات انتشار یافت .

هیچکس ، هرگز نخواهد فهمید که

 این یک اتفاق بود و یا یک تشکر واقعی .