اما من فقط خاطراتم را نوشته ام!!!

به من مجوز چاپ نمیدهند ...

میگویند داستانی که نوشته ای قابل باور نیست!!!!

اما من فقط خاطراتم را نوشته ام!!!


نسل سوخته...

ما نسل بوسه های خیابانی هستیم ، نسل خوابیدن با اس ام اس ، نسل درد و دل با غریبه های مجازی ، نسل لایک و پوک از روی قرض ، نسل کادو های یواشکی ، نسل پول ماهانه ی وی پی ان ، نسل هل توی مترو ، نسل " شینیون " زیر روسری ،نسل " copy , paste " ، نسل عکسای لختی در ساحل دوبی ، نسل جمله های کوروش و دکتر شریعتی ، نسل فتوشاپ ، نسل ترس از رقص نور ماشین پلیس ، نسل سوخته ، نسل من ، نسل تو ! یادمان باشد ، هنگامی که دوباره به جهنم رفتیم ، بین عذاب هایمان ، مدام بگوییم ، یادش بخیر ، دنیای ما هم همین طوری بود .......!!!!

بدون شرح ... از دیگران

چـه اشـتـبـاه بـزرگـیسـت ؛ تلخ کردن زندگی خود بـرای کـسـی کـه : در دوری مـا شـیـریـن تـریـن لـحـظـات زنـدگی اش را سپری مـی کـنـد ... !!
دوست داشتن همیشه گـــفتن نیست گاه سکوت است و گاه نگــــــاه ... غـــــریبه ! این درد مشترک من و توست که گاهی نمی توانیم در چشمهای یکد یگــرنگــــاه کنیم
من به هر تحقیری که شدم با صدای بلند خندیدم...
نام مرا گذاشتند "با جنبه" بی انکه بدانند :
خندیدم تا کسی صدای شکسته شدن قلبم را نشنود...
گــــاهی وقتا توی رابطــــه ها نیــــازی نیست طرفت بــــهت بگــــه :بــــــــــــرو
همین که دیگه لا بــــه لای حرفــــاش دوستــــت دارم نباشــــه
همین که بــــود و نبود رابطــــتون دیگــــه واسش فرقی نکنـــه
همین که حضــــور دیگــــران توی زندگیش پر رنگ تــــر از بودن تــــو باشــــه
هــــزار بار سنگین تر از کلمــــه ی" بــــــــــــرو " واست معنــــا پیــــدا میکنــــه
پس بــــــــرو قبل از اینکــــه ویرون تــــر از اینی که هستی بشــــی!

یادت نیست !!! ...


ولی من خوب به خاطر دارم


که برای داشتنت ...


دلی را به دریا زدم که از آب واهمه داشت ...!

بعد از مُردنم سرم را جدا کنید ، بگذارید روی شانه ام .شانه ای که سر می خواست ،سری که شانه می خواست هر دو را برسانید به آرزوشان...


دیـگر ،
بـانـویِ هـیچ قـصـه ای نـخواهـم شد !...
کـه ایـن ّبـانـو خـود قصـه هـا دارد .. /.
نمی خواهم خاطره فردایم شوی. امروز من باش، حتی لحظه ای
اهای
غریبه...!!! چمدان خاطراتت جا مانده....!
شده ام معادله چند مجهولی
این روزها ،هیچ کس
از هیچ راهی ....مرا نمی فهمد....

قسْمتـے از دیـروز

هَنـوز روے سَـر انگشْـتانَمـْ راه مے رود !

خـاطـرات ِ بـا تـو بـودنْ را چہـ تلْــخ و چـہـ شـیرینْ

بہ دست ِ فـرامـوشـے سِـپُرده اَمْـ ؛

امّــا در اینْ آشُفتـہ اوضـاع ِ دل ،
بـہ سـرْ هـَـواے تـو دارمْـ / ....
جای دوری نرفته ام ...

جای دوری نمی روم !

می روم

کمی باران را با دلم

یا دلم را با باران
یکی کنم ...!

چه دنیای عجیبیه...

دنیا را بغل گرفتیم گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد

خوابمان برد بیدار شدیم دیدیم آبستن تمام دردهایش شده ایم

حسین پناهی

فاصله ها...

فاصله ها را

که وجب میکنـــــــــــــم

دستانم کم می اورند

حساب روز های نبودنت

از دستم خارج شده

رفیــــــــــــق دستانت را قرض میدهی

برای

وجب کردن جای خالیش؟؟؟؟

در زندگی برای هر آدمی از یک روز از یک جا از یک نفر به بعد ...

دیگر هیچ چیز مثل قبل

نیست! نه روزها، نه رنگ ها، نه خیابانها همه چیز میشود:

"دلتنگی!

دلم کنار نمی آید...

دارم با نبودنت کنار می آیم
فقط
با بودنت کنارش
دلم کنار نمی آید...



می شود دوست نداشت ...


می شود دوستت نداشتــــــــــــــــــــــــ !



لجم هم که بگیرد از دستـــــــــــــــــــت


نهایتـــــــــــــش این است که


دفتر چه ی خاطراتـــــــــــــــــــــــــــم


پر از فحش های عاشقانه می شود…



گوشت را بیاور جلو
هیس...!
نگذار کسی بفهمد
که قرار است مهم ترین راز زندگی ام را
به تو بگویم
نگذار کسی بفهمد
"دوستت دارم!"




تو...


تو حرف مرا


درد مرا می فهمی

طعم تلخ تنهایی را چشیده ای

آدم برفی!

تمام تنهایی هایت مال من!!

فقط چند روز دیگر پیشم بمان..



حسرت ...

حسرت یعنی رو به رویم نشسته ای
و باز خیســـــی چشمـــانم را
آن دستمال خشک بی احساس پاک کند
حسرت یعنی شانه هایت دوش به دوشم باشد
اما نتوانم از دلتنگی به آن پناه ببرم
حسرت یعنی تـــو که در عین بودنت
داشتنت را آرزو می کنم...


حرف زدن را هم ترک کرده ام!

با تک تک سلول های تنم دلم تنهایی می خواهد! دلم می خواهد تمام آدم هایی که می شناسمشان یکهو برای همیشه نباشند دیگر! دلم می خواهد خوبی های همه شان جمع شود در یک آدم جدید و بعد از یک تنهایی طولانی سر از زندگی ام در آورد. دلم می خواهد سال ها نباشم، بروم یک جایی و سال ها بعد برگردم مثلا! خستگی و بی حوصلگی دارد می کُشد ام، دلم می خواهد بی آنکه به عقب برگردم از نو شروع کنم. دلم می خواهد دوباره دلم از بعضی چیزها بریزد؛ راستی چرا دلم نمی ریزد این روزها!؟ دیشب یکی می گفت زیادی مهربانم، می گفت از بس مهربانم دنیایم پر از دشمن و تنهایی شده، می گفت با حُسنی مبارک و عزرائیل هم مهربانم! می گفت از بس مهربانم دلم را ذره ذره نمی دانم کجا ها از دست داده ام که به یاد نمی آورم. این واقعیتِ غیر قابل قبولی ست اما واقعا اغراق نیست که من آدم های زندگی ام را به یاد نمی آورم! من حتی با خودم حرف زدن را هم ترک کرده ام! همیشه دلم می خواست یکی باشد که وقتی حرف می زنم محکوم به شنیدن نصیحت و نقطه نظر و افسوس و همدردی و این ها نشوم، که آن بین دنبال راهی برای ماهی گرفتن نگردد، که بیخودی در جهت صنعت ماهیگیری هی نگوید که می فهمد ام! که مجبور به دادن توضیح بیشتر و ترجمه ی حرف های خودم نشوم؛ که دست آخر توی دلم نگویم عجب غلطی کردم که همان اول برنگشتم بگویم "مرسی خوبم"! کار اما حالا ها به جایی کشیده که اصلا نمی خواهم حرف بزنم، من حتی با خودم حرف زدن را هم ترک کرده ام