با تک تک سلول های تنم دلم تنهایی می خواهد! دلم می خواهد تمام آدم هایی که می شناسمشان یکهو برای همیشه نباشند دیگر! دلم می خواهد خوبی های همه شان جمع شود در یک آدم جدید و بعد از یک تنهایی طولانی سر از زندگی ام در آورد. دلم می خواهد سال ها نباشم، بروم یک جایی و سال ها بعد برگردم مثلا! خستگی و بی حوصلگی دارد می کُشد ام، دلم می خواهد بی آنکه به عقب برگردم از نو شروع کنم. دلم می خواهد دوباره دلم از بعضی چیزها بریزد؛ راستی چرا دلم نمی ریزد این روزها!؟ دیشب یکی می گفت زیادی مهربانم، می گفت از بس مهربانم دنیایم پر از دشمن و تنهایی شده، می گفت با حُسنی مبارک و عزرائیل هم مهربانم! می گفت از بس مهربانم دلم را ذره ذره نمی دانم کجا ها از دست داده ام که به یاد نمی آورم. این واقعیتِ غیر قابل قبولی ست اما واقعا اغراق نیست که من آدم های زندگی ام را به یاد نمی آورم! من حتی با خودم حرف زدن را هم ترک کرده ام! همیشه دلم می خواست یکی باشد که وقتی حرف می زنم محکوم به شنیدن نصیحت و نقطه نظر و افسوس و همدردی و این ها نشوم، که آن بین دنبال راهی برای ماهی گرفتن نگردد، که بیخودی در جهت صنعت ماهیگیری هی نگوید که می فهمد ام! که مجبور به دادن توضیح بیشتر و ترجمه ی حرف های خودم نشوم؛ که دست آخر توی دلم نگویم عجب غلطی کردم که همان اول برنگشتم بگویم "مرسی خوبم"! کار اما حالا ها به جایی کشیده که اصلا نمی خواهم حرف بزنم، من حتی با خودم حرف زدن را هم ترک کرده ام
سلام نوشته هات محشرن. خیلی خوب نوشتی
این متنت باعث شد بگم من دیگه خسته شدم از تنهایی و واسه تو هم دعا میکنم هیچوقت تنها نشی ونمونی عزیزم.
منتظرتم بیا پیشم و با نظراتت آگاهم کن
عالیه به وب من سربزن
من خیلی اتفاقی تا اینجا رسیدم
دنبال ترانه های بیلی تیس بودم که به سرزمینت رسیدم.
خیلی از نوشتههات رو خوندم
چه دل نوشته هایی و چه اونهایی که با دلت هماهنگ بود و اینجا نوشته بودی.
عزیزم
احساساستت و حرفات از جنس منه
رنگ منه
نمیدونم چطور بگم
اما دوست دارم که بیشتر ازت بدونم
و دوست دارم این رو بدونی که زن هایی از جنس من و شما همیشه تنهان چون فهمیدنه احساسمون کار هر کس نیست.
و این تنهایی رو من که دوست دارم.