بدون شرح ... از دیگران

برای نبودن که . . .

همیشه لازم نیستــــــــــ راه دوری رفته باشی

میتوانی همین جا

پشت تمـــــــــام ِ بغضهایت ، گم شده باشی

این روزها خوبم ، کار میکنم ، شعر میخوانم

قصه می نویسم و گـــــــــــاهی

دلم که برایتــــــــــــ . . . تنگ میشود

تمام خیابانها را ، با یادتـــــــــــ . . . پیاده میروم
پیچک مے شـــوم وحشـــے
مے پیچـــم به پـــر و پاے ثانیه هایت
تا حتے نتـــوانے لحظه اے ،
بے مـــ ـــن "بــــودن" را زندگی کنـــے . . .!

مـــــــــن زخمــــــــهای بی نظیری به تــن دارم
اما تــــ ـــــو مهــــربان تــــرینشان بودی ،
عمیـــــق تــــرینشان ،
عــــزیــــــــز تـــرینشان !

بعــد از تــــ ـــو آدم ها
تنها خــــراش های کوچکی بودند بــر پوستـــــم
که هیچ کـــــــدامشان
به پای تـــــ ــــــو نــــــرسیــدند
به قلبــــــم نـــــــرسیدند . . .
با تو هستم اے مــرد !
زن ، که اعتماد کرد شکننده تر مے شود
پس حواست را بیشتر جمع کن . . .
غمگینــــم !
آنقدر که در مجاورتِ دریا هـــم
سراب مے بینم !

اگر نباشے ،
همیشه این َ م . . . !
ایـــــــــن روزهــا
خـــــــدای سکــــوت شـــده ام
تـاآرامـــش اهالی دنـیا
خــط خطی نشــــــــود

سکـــ ــــوت کـــن نازنین ؛
سکـــــ ـــــــوت . . .
این جماعت منگ؛ فـــریادت را
جــــز به سکــــ ــــوت
پاسخــــی نخـــــــواهند گفت. . .
با « یکی بود یکی نبود » شــروع می‌شود
ایـــن قصــــــــــــــه. . .
با یکــی ماند یکی نمانــــــــــــد، تمام.

یکی، مـــن بودم یا تـــــو؛ مهم نیست
مهـــــــــــــمْ
قصه‌ای‌ست که تمام می‌شــــــود . .

هـرکه مــی خــواهـی بـــاش
ایـن عادت مُـــشتَــرک انسـان هــاســت

تــــ ـــو نیــز ،
روزی ,
ســاعـتی ,
لـَحظــه ای
احــساس خـواهـی کـرد کـــه .
هیــچکـَـس دوسـتت نَــدارد . . .
آدم‌ها
بـــوهایشان را با خـــودشان می‌آورند
جا می‌گذارند
و می‌روند

.آدم‌ها می‌آیند و می رونــد
ولی توی خواب‌هایمان می‌مانند

آدم‌ها
وقتی می‌آیند
موسیقیشان را هــــم با خودشان می‌آورند
و وقتی می‌رونـــد
با خودشان نمی‌بـــرند

جا نگــــــــــذاریــد
هر چه می‌آوریــــد
را با خودتان ببــــــــــــــریــــد. . .
انگار از همان اول ؛
آخر قصه بود ...!

همان شبی که مــن ،
سر به هوای تو گم شدم ...!

و تـــ ـــو ؛
سر در هــــــوای دیگری رام...
"دستم" را بگیر ..
و مرا ببر به دور"دست" هایی که ..
در "دست"رس هیچ "دستی" نباشم....!
شایـد تــــــــــو
سُکـوتـــِ میـان کلامم بـاشـی !
دیـده نمی شوی
امـــا مــــــن، تـو را اِحسـاس مـی کنم

شایــد تـــــــــو
هیاهـوی قلبـم بـاشـی !
شنیـده نمـی شوی
امـا مـــــن، تـو را نـفس مـی کشم
لب جـــــاده می ایستـــــــم
و به دوردست ها نگاه میکنم

شاید،،،

فقط شایــــــد

دلش تنــــــگ شد

و

برگشت..
ای مترسک!

آنقدر دستهایت را باز نکن،

کسی تو را در آغوش نمی گیرد.

ایستادگی همیشه تنهایی می آورد……

نظرات 2 + ارسال نظر
شادی چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:11 ق.ظ

درست یادم نیست ، امّا من قبل از تو ، از "تنهایی" نمی ترسیدم

ایلیا دوشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:39 ب.ظ http://ghalbezakhmi.blogsky.com

نمی خواهم داشته باشمت،نترس

فقط بیا

در خزان خواسته هام

کمی قدم بزن

تاببینمت
دلم برای راه رفتنت تنگ شده است...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد