دلم گرفته
نمی دونم چی بگم و از کجا شروع کنم و تا چه اندازه . چند روزی هسته که
دیگه حس نمی کنم که بهار شده و با دیدن شکوفه های درختان هیچ شور و
شوق زندگی را حس نمی کنم .
آخر چرا ؟ چه کسی باید این شرایط را عوض کند . چرا من تنها دارم دوره
خودم می چرخم .
من می خوام گریه کنم ولی نه تو بهم گفتی که نباید گریه کنم . دیگه حتی
در و دیوار هم از شنیدن درد دل من کلافه شدند . من شدم تنها با یه دل
منتظر . هر شب خوابهای عجیب می بینم و تا از خواب بیدار میشم باز هم
انتظار در جلوی چشمانم خود نمایی می کند .
ای کاش برای یه لحظه صداتو بشنوم و آروم بگیرم .
ای کاش تو به من سر بزنی . ای کاش کنارم باشی !
باز هم میگم دوست دارم
انتظار