گاهی که دلم به اندازه تمام غروبها میگیرد
چشمهایم را فراموش میکنم اما دریغ که
گریه دستانم را به تو نمیرساند.من از تراکم
سیاه ابرها میترسم و هیچکس مهربانتر از
گنجشکهای کودکی ام نیست و کسی
دلهره های بزرگ قلب کوچکم را
نمیشناسد و یا کابوس شبانه ام را
نمیشناسد.
بااینهمه،نازنین،این تمام واقعه نیست از دل
هرکوه،کوره راهی میگذرد.وهراقیانوس به
ساحلی میرسد.وشبی نیست که طلوع
سپیده ای در پایانش نباشد کزچهل فصل دست کم یکی بهار است.
من هنوزترادارم
من پر شده ام دوباره ازتو چون یک شب پرستاره از تو
امشب غزلی نوشته ام باز بی رمز و بی استعاره ازتو
از این غم بیزوال شیرین از داغ دل هماره ازتو
طوفان زتو وتلاطم ازتو ساحل زتو وکناره ازتو
هربار زتو سروده ام باز اینبار زتو ودوباره ازتو
آتش بزن ومرا بسوزان خرمن زتو و شراره ازتو
از مرگ دگر نمیهراسم جان من ویک اشاره از تو
به خورشید گفتم عشق چیست ؟تابید
به ابر گفتم عشق چیست ؟بارید
به پروانه گفتم عشق چیست؟ نالید
به باد گفتم عشق چیست ؟وزید
به گل گفتم عشق چیست؟ پرپر شد
به انسان گفتم عشق چیست ؟اشک
ازدیدگانش جاری شد گفت :دیوانگیست
سلام دوست گرامی با رنگ زرد مطالب رو نوشتی اصلا خونده نمیشن