یکی از روزهای چهل سالگیت
در میان گیر و دار زندگی ملال آورت
دیروز زنی را دیدم که مرده بود
مثل ما نفس میکشید
راستی یک زن چطور میمیرد
مرگش چگونه است
یا لبخند به لب ندارد
یا آرایش نمیکند
یا دست کسی را نمیفشارد
یا منتظر
آغوشی نیست
یا حرف عشق که میشود پوزخند میزند
آری زنها اینگونه میمیرند...
ﺗﻮ ﺭﺍ "ﺩُﺧﺘــﺮ " ﻣﯽﻧﺎﻣﻨﺪ؛
ﻣﻀﻤﻮﻧﯽ ﮐﻪ ﺟﺬﺍﺑﯿﺘﺶ ﻧﻔﺲﮔﯿﺮ ﺍﺳﺖ…
ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﯼ ﺗﻮ، ﻧﻪ ﺑﺎ ﺷﻤﻊ ﻭ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﻣﻌﻨﺎ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ
ﻧﻪ ﺑﺎ ﺍﺷﮏ ﻭ ﺍﻓﺴﻮﻥ!
ﺍﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺑﺮ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ
ﺗﻮ ﻧﻪ ﺿﻌﯿﻔﯽ ﻭ ﻧﻪ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ، ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺁﻓﺮﯾﺪﮔﺎﺭﺕ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ
ﺧﺸﻮﻧﺖ ﻭ ﺯﻭﺭ ﺑﺎﺯﻭ ﻣﯽﭘﺴﻨﺪﺩ ...
ﺍﺷﮏ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﻗﺪﺭﺕ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ، ﻗﺪﺭﺕ ﺭﻭﺡ ﺗﻮﺳﺖ
ﺍﺷﮏ ﻧﻤﯽﺭﯾﺰﯼ ﺗﺎ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪﺍﺕ ﺟﻠﺐ ﮐﻨﯽ؛
ﺑﺎ ﺍﺷﮏ، ﺭﻭﺣﺖ ﺭﺍ ﺟﻼ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ ...
ﺧﺎﻧﻪ، ﺑﯽ ﺗﻮ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺳﺎﮐﺖ ﺍﺳﺖ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ، ﻭ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻥ ﻧﯿﺴﺖ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﺮﻧﻢ ﻻﻻﯾﯽِ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺨﺸﯽ ﺭﺍ ﻣﯽﻃﻠﺒﺪ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻭﯼ
ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻮ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ...
ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺷﺪﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﻌﻨﺎ ﻣﯽﮔﯿﺮﯼ
ﺗﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﻌﻨﺎ ﺩﺍﺭﯼ، ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﮊﻩ " ﺩُﺧﺘـﺮ
ﺑﻮﺩﻥ " ﺍﺳﺖ ...
ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻏﻠﻂ ﻭ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻧﻈﺮﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺿﻌﯿﻔﻪ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ
ﻗﻮﯼﺗﺮ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ، ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻭﺍﮊﻩ ﺳﺮ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ
ﻣﯽﺯﻧﯽ
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ " ﺩُﺧﺘــﺮ" ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ...
ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﻢ.
روزتون مبارک.
مادر...
خوابم نمی برد
بغض
روی ثانیه هایم راه می رود
دوباره تو را کم آورده ام
تو را
و عطر صبوری هایت را
کودکانه در آغوشم بگیر
به یادروزهای دوران طفولیت
که بهانه گریه ام گرسنگی بود
میخواهم به جایش برای دلتنگی ام گریه کنم ...