تو نبودی و من با عشق نا آشنا بودم....
تو نبودی و در نهان جانه دلم جایت خالی بود.......
تو نبودی و باز به تو وفادار بودم........
تو نبودی و جز تو هیچ کس را به حریم قلبم راه ندادم......
و تو آمدی.از دوردستها......
از سرزمین عشق......
تو مرا با عشق آشنا کردی.....
با تو تا عرش دوست داشتن سفر کردم........
تو مفهوم عاشق بودن را به من آموختی..........
با تو کامل شدم.......
با تو بزرگ شدم......
با تو الفبای عشق را اموختم.......
ندای قلب عاشقم را به گوش همه رساندم......
به تو و کلبه عاشمان بالیدم.......
تو نیمه گمشده ام شدی........
حال که اینچنین شیفته توام باش تا در کنارت آرامش بیابم....
حتی برای لحظه ای از من جدا نشو......
بدون تو دستم سرد است........
بدون تو آغوشم تهی و لبریز درد است......
به حرمت عشقمان..
.
به حرمت لحظات زیبایمان..........
مرو که بی تو من هیچم.......
بمان با من.....
بدان که تا ابد نام تو بر قلبم حک شده........
بدان که عشقمان همیشه پاک خواهد ماند.............
به وفایم ایمان داشته باش...............
تا به تو نشان دهم معنی واقعی واژه عشق را
یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند
به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و ارام بر روی زمین افتادند
شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد
تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد .
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود
و همچنان از افتادن مقاومت می کرد .
در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود
و به هر شاخه ی خشکی که می رسید ان را از بیخ جدا می کرد
و با خود می برد .
وقتی باغبان چشمش به ان شاخه افتا د
با دیدن تنها برگ ان ا زقطع کردنش صرف نظر کرد
بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه وبرگ بالا گرفت
و بالاخره دوباره
شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین با ر خودش را تکاند
تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد
از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت .
باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به ان شاخه افتاد
و بی درنگ با یک ضربه ان را از بیخ کند
شاخه بدون انکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد .
ناگها ن صدای برگ جوان را شنید که می گفت:
(اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود
ولی همین خیال واهی پرده ای بود
بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی
نشانه ی حیاتتت من بودم)
شب را دوست دارم !
چون دیگر رهگذری از کوچه پس کو چه های
شهرم نمی گذرد تا سر گردانی مرا ببیند
.چون انتها را نمی بینم .
تا برای رسیدن به آن اشتیا قی نداشته باشم
شب را دوست دارم
چون دیگر هیچ عابری
از دور اشک های یخ زده ام را
در گوشه ی چشمان بی فروغم نمی بیند
شب را دوست دارم :
چرا که اولین بار تو را در شب یافتم
از شب می ترسم :
تو را در شب از دست دادم.
از شب متنفرم ،
به اندازه ی تمام عشق های دروغین
با آفتاب قهرم ،
چرا شبها به دیدارم نمی آید؟
گوش کن جاده صدا می زند از دور قدم های ترا