رفتنت موج غریبیست که دل می شکند
دلم گرفته قد یه دریا قد یه دنیا
کاش می شد سوار موجها شد و فرسنگها دور شد
دور از همه جا و همه کس
کاش می شد سوار ابرها شد و بالا و بالاتر رفت
و دیگه هیچ کس را ندید
دلم گرفته خیلی زیاد
گمان می کردم که با رفتنت ،با زخم زدنت
و با نبودنت از یادم بروی
ولی یادت که از ذهنم نرفت هیچ ،
دلتنگت شده ام دلتنگ تو...
کاش می شد که باز می دیدمت به گرمای چشمانت نیازمندم
و قلبم خواهان آرامش وجود توست
و اما تو ،هیچ هیچ ...
نه دلتنگی ،
نه یادی و نه خاطره ای ...
گمان می کردم که تو نه، تو فراموش نمی کنی
اما فراموش کردی زودتر از هر کسی
کاش می دانستی که چقدر نیازمند همفکری هایت هستم
کاش می دانستی که بی تو بر من چه می گذرد
کاش می دانستی که ساحل آرامی که تو برایم ساخته بودی
کویری گشته برهوت با طوفان شنی سخت
هر روز به امید روزی که به یادم بیفتی
و خاطرم برایت باز زنده شود چشمان را می گشایم
و شب هیچ خبری نیست .
دیگر ناامید شده ام ،
دیگر دوست ندارم که صبح چشمانم را باز کنم ...
دیگر دوست ندارم
.
.
.
کاش تجسم حضورت در باورم را، در غالب کلمه توان بیان بود
کاش می توانستم سینه ام را بگشایم و
قلبم را برون آورم تا ببینی، تا ببینند،
همگان ببینند که این قلب من است که باز می تپد،
اما این بار با راحتی خیال.
صدایی از درون سینه ام نهیب می زند،
که آری این صدا،صدای قلب توست که می تپد؛
لیک مرا باور نیست.
از آن خاکستری بیش نمانده بود، مگر می تواند که دوباره بتپد
با کدامین نیرو؟
با کدامین عشق؟
با کدامین الهام؟
با کدامین ایمان؟
گوش می سپارم به صدای درون سینه ام
آری اوست که در درون سینه ام به تلاطم درآمده ولی امروز،
برای توست که می تپد و این نیروی قلب توست
که نور امید را به او بازگردانده
کاش می دانستی که گرما دستانت بود که
دیواره یخی قلبم را ذوب نمود،
کاش می دانستی که از کلام تو بود که کلام من زنده شد
و لبخند تو بود که بر لبانم نقش بست.
کاش تو نیز تصویر ذهنم را در باورت می گنجاندی
تا زنده شدنم را، تا تصویر جسم مرده ام را فراموش نکنی
تا بدانی که بی تو باز خواهم مرد.
می گویی مثل نفس کشیدن برایت تکراری است
وقتی مخاطبت قرار می دهند که:
« دوستت دارم »
حالا برای اینکه حساب مرا از دیگران جدا کنی
یک نفس عمیق بکش.
.
.
با یه بغض توی گلوم، با یه دل شکسته ،
با یه امید فرو پاشیده از تو و برای تو می نویسم
برای تو که ستاره هایم را هنوز پنهان کرده ای و ...
نشانم دادی که برای خود می گویم "عشق زندگی می افریند"
برای تو که سرودی:
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبم
شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیرم
اما فقط از خدا می خوام اول من باشم
هر لحظه که از سرت بگذره اول من باشم
.
.
.
.
.
.
گوش کن: وزش بی رحم تنهایی را
در شهروجود پر افسوسم می شنوی
من غریبانه
در این ظلمت
صدا می کنم تو را
نامت
پژواک من در این تنهایی و تاریکی است
دست هایت را چون خاطره ای سوزان
در دستان عاشق من بگذار
تا شاید دمی
جسم فسرده ام
با د ستان گرمی بخش چون تو
آرامش گمشده اش را باز جوید .
حالا که رفتنیام با کولهبار خاطره
نمیخوام حتی بیای یه لحظه پشت پنجره
این روزا راه من و تو عزیزم جدا شده
سهم من از عشق تو گریهی بیصدا شده
من
کاری ندارم با اشکای تو
من
نمیمیرم دیگه برای تو
من
نمیریزم اشکی به پای تو
به پای تو
من
خسته شدم دیگه بدون تو
من
جون سپردم توی زندون تو
من
میخوام برم دیگه بدون تو
بدون تو
اینو میدونم
بدون تو شبها با غمها مهمونم
تو نباشی پیشم بی تو من ویرونم
خداحافظ ای یار مهربونم
من
بدون تو شبها با غمها مهمونم
تو نباشی پیشم بی تو من ویرونم
خدا حافظ ای یار مهربونم
حالا که رفتنیام با کولهبار خاطره
نمیخوام حتی بیای یه لحظه پشت پنجره
این روزا راه من و تو عزیزم جدا شده
سهم من از عشق تو گریهی بیصدا شده
نه دیگه نمیشه
با تو نمیشه
میدونم نمیتونم
نه دیگه نمیشه
واسه همیشه
بذار تنها بمونم
نه دیگه نمیشه
با تو نمیشه
میدونم نمیتونم
نه دیگه نمیشه
واسه همیشه
بذار تنها بمونم
اینو میدونم
بدون تو شبها با غمها مهمونم
تو نباشی پیشم بی تو من ویرونم
خدا حافظ ای یار مهربونم
من
بدون تو شبها با غمها مهمونم
تو نباشی پیشم بی تو من ویرونم
خدا حافظ ای یار مهربونم
من
کاری ندارم با اشکای تو
من
نمیمیرم دیگه برای تو
من
نمیریزم اشکی به پای تو
به پای تو
من
خسته شدم دیگه بدون تو
من
جون سپردم توی زندون تو
من
میخوام برم دیگه بدون تو
بدون تو
اینو میدونم
بدون تو شبها با غمها مهمونم
تو نباشی پیشم بی تو من ویرونم
خداحافظ ای یار مهربونم
من
بدون تو شبها با غمها مهمونم
تو نباشی پیشم بی تو من ویرونم
خدا حافظ ای یار مهربونم
وقت تمام.....
فرصتها همه به اتلاف و بیهودگی سرسپردند.....
وبه فراموشی ابدی سپردند تمامی ناتمام اشتیاق دل را.....
وقت تمام.....
فرصتی دیگر برای شیدایی باقی نمانده.....
باید سیاه جامه به بر کرد به پاس عشق و شوروشیدایی....
وقت تمام.....
فرصتی دیگر حتی برای خبر نیست.....
طفلک تا ثانیه پیش انتظار خبر را می شمرد حتی بد.....
وقت تمام.....
فرصت برای انتظار هم تمام شد.....پوسید....و فروریخت....
.ومن خالی شدم...سبک شدم.....
وقت تمام.....
لطفا کسی تابلوی ورود ممنوع را نصب کند....
من قبولی ام را جشن می گیرم.....به کلاس بالاتر آمدم.....
تو ماندی در همان اولین کلاس .....و
می دانم که سالها می مانی.....چون در الفبا مشکل داشتی....
جبر روزگار با هم نبودنمان را پیشکش کرد.....
تو با همکلاسهایت و من هم.....!!!
می دانم آنقدر بی اراده ای که
به جای سعی در یادگیری کنار می گذاری!!!
افسوس که من هم دیگر نیستم تا به جلو برانمت.....
تا مثل همیشه هنگام مشکلات دستت را بگیرم....
.نجوای قصه ای خوش در گوشت زمزمه کنم
تا تو بدون آنکه بفهمی حادثه را پشت سر بگذاری.....
امتحان را....
هرکس به سزای عملش می رسد این را خداپرستان می گویند !!!
وبرطبق سنت آنها سزای من که
در امتحانات خدا به تو کمک کردم
و به عبارت خودمانی تر تقلب رساندم....
.تنهایی ابدی شد.....
و سزای تو که با نادانی و کلک می خواستی بالا و بالاتر بروی.....
ماندن ابدی در همان کلاس اول!!!!!
مثل همیشه کلام ابتدا به انتها رسید:
هرطور راحتی.....!!!
آن روزها گذشتند .
روزهای پیاپی شور و زندگی .
روزهایی که بوی امید می داد .
لحظه هایی که مرا تا اوج خوشبختی می رساند.
آنجا که به ابرها دست می کشیدم و
ثانیه هایی که دریای نیلوفر قلبم قد می کشید و
می پیچید و به بغض ابرها می رسید
اما...
حالا من مانده ام و دلتنگی .
من مانده ام و دنیایی حرف نگفته .
حالا من هستم و خستگی از رکود لحظه های کبود خاطره .
انگار گم شده ام در هجوم سکوتی تلخ .
انگار از ذهن زمان پاک شده ام
و در سیاهی سمج روزهای بی پایان گم .
کاش می توانستم از دیار غریبانه دلتنگی هجرت کنم.
کاش توان این را داشتم تا
مرز رویای سبز با هم بودن پرواز کنم
ودر آغوش مهربانی ها جانی تازه بیابم.
اما زندگی عوض نمیشود .
روی لحظه ها پا می گذارد و می گذرد .
انگار گم شده ام.
در هجوم سکوتی تلخ،مضحک است....
آنقدر خسته ام که دیگر حالی برای خنده های معنی دار هم ندارم....
خانه آرزو ها
در خانه من سایه سنگین خموشی و سکوت انزوا
دست در دست هم نهاده است
این کلبه را روزی که ساختم
آرزوها داشتم و نقش آرزو انعکاسی از زیبایی ،
از هنر بر در و دیوار باقی می گذاشت
چراغها روشنی داشت و
سراسر زمستان در بخاری دیوار
شعله های آتش زبانه می کشید.
در کوی و بازار می گشتم
تا آنچه را چشم می پسندد و دل می خواهد بخرم
و بر شکوه خانه آرزوها بیفزایم.
خانه من خانه امید بود و آواز قناری نشاط
در اتاقهای آن می پیچید،
گلدانها هرگز از گل شاداب خالی نمی ماند،
گرد و غبار بر چهره اثاث خانه نمی نشست
چون بهار در می رسید و درختان میوه شکوفه می داد.
سلین های خوشرنگ حاشیه ها ر جلوه می داد
و به دنبال خود گلهای استکانی را
به درون صحنه جلوه گری می کشاند
گلبن ما غنچه می داد ودیدار چمن زنگ غم از
دل می زدود.این کلبه را روزی که ساختم
آرزوها داشتم......
خودمم نمی دونم امشب چه مرگم شده....
کسی نمی دونه ؟
اگه کسی فهمید به منم بگه البته لطفا.....
آسمانی باشید تا باشید.....